امروز روزی بزرگداشت از حافظ، آن رند مشهور شیراز است. در تاریخ ادبیات ما، کمتر نامی به ژرفای «حافظ» در جان مردم ریشه دوانده است. او تنها شاعر نیست، یک تجربهی جمعی است؛ حضورش در حافظهی فرهنگی ما مثل عطر نان تازه در صبحِ جمعه است، چیزی که با زندگی آمیخته، بیآنکه بخواهی، در رگهایت جاری است.
نام حافظ را نخستینبار در مسجد محلهمان شنیدم. معمول بود/است که بعد از ختم قرآن پیش ملا باید حافظ بخوانی. ضمن اینکه خواندن اشعار دیوان حافظ حال و هوای درس را عوض میکرد، حس عجیبی به آدم نیز میداد، انگار پس از یاد گرفتن قرآن، نوبتِ راز میرسید؛ رازهایی که در میان بیتهای آن خواجهی شیراز پنهان بود. پس از آشنایی با دیوان حافظ و بلدیت خوانش اشعار وی، بارها در مجالس مختلفی او را خواندم، مخصوصن که شبها بزرگان خانواده فال حافظ میگرفتند و از من میخواستند تا بخوانم و معنا کنم. هنوز بوی آن روزها در ذهنم مانده: بوی فرشهای کهنهی مسجد، صدای ورق زدن صفحات کهنهی دیوان، و نوری که از پنجره میتابید بر چهرهی ما، بیآنکه بدانیم در چه جهانی قدم میگذاریم.
در آن دوران، شاید ما معنی غزلها را درنمییافتیم، اما حس میکردیم که در این کلمات چیزی هست فراتر از زبان. وقتی حافظ میگفت:
«دل میرود ز دستم، صاحبدلان خدا را
دردا که رازِ پنهان خواهد شد آشکارا»
روی دست گرفتن دیوان حافظ برای ما فقط خواندن یک دیوان شعری نبود، گویی دعوتی بود به شناخت خویش؛ به تماشای رازی که در درونِ هر انسان نهفته است.
حافظ در ظاهر از شراب و ساقی میگوید، اما به تعبیری شراب او شرابِ معرفت است؛ بادهای که انسان را از خود به خدا میبرد. او عاشقِ حقیقت است، اما هرگز آن را در زهد خشک و ریاکارانه نمیجوید. برعکس، میان گل و نسیم و خندهی معشوق، راهِ وصال را میبیند. عرفان او از جنسِ زندگی است، نه گریز از آن.
وقتی به شعرش نگاه میکنی، احساس میکنی با انسانی روبهرو هستی که هم درد را میشناسد، هم لذت را؛ هم شک را چشیده، هم ایمان را. این تضادهاست که از حافظ انسانی تمام میسازد، نه فرشتهای دور از خاک. در هر غزلش، روحی زنده میتپد—روحی که با تمام تناقضهایش زیباست.
او از رندی سخن میگوید، اما رندی در قاموس حافظ یعنی آگاهی؛ یعنی شناختِ فریبِ ظاهر. او با لبخند، با طعنه، با بیتی نرم، نقاب از چهرهی ریا برمیدارد:
«پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظرِ پاکِ خطاپوشش باد»
در این نگاه از حافظ، خدا قاضی خشمگین نیست؛ عاشقی است که خطا را میپوشاند، چون میداند بیخطا بودن در دنیای خاکی ممکن نیست. این نوع نگاه به ایمان، همان چیزی است که شعر حافظ را از مرز زمان عبور داده است.
شاید راز ماندگاری او در همین باشد: حافظ هرگز سخن از «دیگری» نمیگوید؛ از خودِ انسان میگوید، از من و تو. از دلهایی که در پی معنا میگردند و در هجوم دنیا گم میشوند.
امروز، در روز بزرگداشتش، اگر بخواهیم حافظ را یاد کنیم، باید او را بخوانیم نه برای فال، بلکه برای فهم. باید دوباره در دیوانش غوطهور شویم و ببینیم چگونه در هر بیت، نوری نهفته است که میتواند در این تاریکیهای عصر ما روشنی بیفکند.
او در جهانی سخن گفت که در آن، کلمه هنوز مقدس بود، و شاید رسالتِ ما این باشد که آن قداست را دوباره به زبان بازگردانیم.
زیرا هنوز صدای حافظ در گوش زمان طنین دارد، که میگوید:
«هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریدهی عالم دوامِ ما»
و ما، فرزندان همان دوامایم، اگر هنوز به عشق ایمان داریم.