پنجشنبه گذشته روزِ جهانی اطفال بود. در آن روز فرصت نکردم که چیزی بنویسم، اما نمیشد از کنار موضوعی به این اهمیت بیتفاوت گذشت و در بارهی آن ننوشت.
به همین دلیل، با یکی دو روز تاخیر، میخواهم در بارهی «وضعیت اطفال در افغانستان» بنویسم. اطفال هر کشور آینده آن کشور است. در کشورهای دیگر به اطفال آن قدر توجه میشود که لوک فری در کتاب «انقلاب عشق: فلسفهای برای قرن بیست و یکم» از ظهور فرهنگ «کودک همچون سلطان» اظهار نگرانی میکند، اما در افغانستان؟
من هر باری که به کودکان افغانستان فکر میکنم همان آهنگ لالایی معروف استاد مهوش به یادم میآید:
آه للو ای كودك افغان للو
طفلك بی دارو و درمان للو
پای لُچ دشت و بيابان للو
ای همه سو خشم و تو حيران للو
ای همه خواب و تو پريشان للو
آه للو ای كودك افغان للو
هیچ متنی، رمانی، مستندی و کتابی نمیتواند به رسایی این آهنگ درد و رنج کودک افغانستانی را بازتاب دهد. افغانستان کشوری است جنگزده و فقیر. مطابق آمارهایی که در سال جاری منتشر شده است نزدیک به ۲۸ میلیون نفر در این سرزمین در زیر خط فقر زندگی میکنند. گفته میشود چندین میلیون نفر را در افغانستان گرسنگی و ناامنی غذایی تهدید میکند. این فقرزدهگان، همه اطفال دارند. تصور کنید که وضعیتِ اطفال آنها چگونه است.
اگر شما همین امروز به خیابانهای کابل قدم بزنید، در هر چند قدمی چندین طفلی را میبینید که مصروف دستفروشی یا کارهای شاقهاند. آنها در حالی که در سنینی هستند که باید با همبازیهای خود در پارکها بازی کنند، اما دغدغههای مردان کهنسال را دارند و کار میکنند تا شب چند قُرص نان به خانه ببرند و در اقتصاد خانواده سهم بگیرند. کودکی شان تباهشده است. به چهرهی شان که نگاه کنی، نشانههای درد و رنجی را میبینی که مختص بزرگسالان باید باشد. سن شان کمتر از ۱۸ اما دغدغههای شان دغدغهی آدمهای ۵۰ ساله و ۶۰ ساله است. واقعا وضعیت تراژیکی است که باید برایش راه حل و چاره اندیشید.
تحدید توالد و تناسل
یکی از چیزهایی که باعث وخامت وضعیت اطفال در افغانستان گردیده است، زاد و ولد بیرویه است. متوسط زاد و ولد در افغانستان نشان میدهد که هر زن تقریباَ شش طفل به دنیا میآورد. ملاهای ما نیز در اهمیت زاد و ولد میفرمایند که پیامبر اسلام گفته است: «من به کثرت امتِ خود افتخار میکنم».
اما به این سوی قضیه نگاه نمیکنند که اطفال به تربیت و رسیدهگی درست نیاز دارد و خانواده فقیری که شش طفل به دنیا بیاورد نمیتواند جز پوشاک و خوراک به سایر نیازمندیهای آنان فکر کند. تازه بسیاری خانوادهها حتا همین خوراک و پوشاک شان را نیز نمیتوانند فراهم کنند.
زاد و ولد بیرویه باعث گردیده است که خانوادههای افغانستانی به جای آنکه به تربیت اطفال خود فکر کنند، بیشتر نگران بقای آنها باشند.
من باری در فلمی دیدم که در دورهی نازیها شماری از اطفال یهودی در کودکستانی مصروف فراگیری بودند. ناگهان سر و کلهی شماری از عساکر نازی پیدا شد تا آنها را به اردوگاههای کار اجباری انتقال دهند. مدیر کودکستان در حالی که زمینه برایش مساعد بود که آن کودکان را فرار دهد، اما نداد. از او پرسیدند که چرا به اطفال نگفتی که فرار کنند؟ در پاسخ گفت: «اگر من اجازه فرار میدادم هیچ تضمینی وجود نداشت به خانوادههای خود برسند. آنگاه در خیابانها پرسه میزدند و انواع کارهای زشت و ناپسند را یاد میگرفتند. من اجازه فرار ندادم، چون بیشتر از بقای این اطفال، نگران بقای انسانیت در این اطفال هستم.»
متاسفانه وضعیت ما در افغانستان بر عکس است. ما در اینجا در فکر زنده ماندن و بقای اولادهای ما هستیم، نه در فکر بقای انسانیت در وجود آنها.
غریزه بقا چیزی است مشترک میان انسان با سایر جانوران. اما آنچه که بقای انسانی را از بقای حیوانی تفکیک میکند و به آن رنگ و بوی ویژهای میبخشد، اخلاق است. انسانیت با گذر از غریزه بقا به اخلاق متولد میشود.
به هر صورت، برای اینکه ما بتوانیم جز بقا به بقای انسانیت در اطفال مان و به تربیت و اخلاق آنها نیز توجه کنیم، به تحدید توالد و تناسل در افغانستان اشد ضرورت است.
ازدواجهای عاشقانه
یکی از پدیدههای دیگری که روی زندگی اطفال در افغانستان تاثیر منفی گذاشته، گستردهگی ازدواجهای مصلحتی یا سنتی در افغانستان است. در افغانستان اکثر ازدواجها ازدواجهای سنتی و مصلحتی است، نه بر بنیاد عشق. وقتی ازدواج بر بنیاد عشق نباشد، خانواده هم بیشتر به نهاد اقتصادی تقلیل مییابد تا کانون عشق. و این طبیعی است که اطفال را نیز متاثر میکند.
لوک فری، فیلسوف و دولتمرد فرانسوی، میگوید گذار از ازدواج مصلحتی به ازدواج عاشقانه در دنیای مدرن پیامدهای بسیاری داشت که مهمترین آن وارد کردن عنصر فرزنددوستی در نهاد خانواده بود.
او مینویسد که در قرون وسطا فلسفه فرزندآوری انتقال وراثت و انگیزههای اقتصادی مانند فراهم کردن نیروی کار برای مدیریت مزرعه بود. نظام کار دستمزدی وجود نداشت و خانوادهها فرزندان بسیاری میآوردند تا از نیروی کار آنها برای مدیریت مزرعههایشان استفاده کنند. در آن زمان مردم کمتر فرزندانشان را دوست داشتند و حتا از مردن یک نوزاد به اندازه مردن یک اسپ متاثر نمیشدند.
اما با ظهور خانواده مدرن مبتنی بر ازدواجهای عاشقانه، پدیده فرزنددوستی نیز شکل گرفت و فرزندان به چنان جایگاه عظیمی دست یافتند که در تاریخ بیپیشینه بود.
شکلگیری عشق به فرزند و ورود این عنصر به نهاد خانواده، پیامدهایی برای تمام حوزههای زندهگی داشت و در واقع معنای جدیدی برای آن فراهم کرد. او در کتاب خود تاثیر فرزنددوستی را بر عرصه سیاست، آموزش و پرورش و هنرها به خوبی شرح میدهد. برای دانستن بیشتر به آن کتاب مراجعه کنید.
اما آنچه را من در اینجا میخواهم روی آن تاکید کنم این است که هنوز خانوادهها در افغانستان به فرزندان خود به چشم نیروی کار میبینند. به همین دلیل شما در خیابانها شاهد خیل عظیمی از کودکان کار هستید. ما برای اینکه دیگر کودک را به چشم نیروی کار نبینیم و فرزنددوستی در میان ما شکل بگیرد، یکی از راههایش این است که از ازدواج سنتی به ازدواجهای عاشقانه گذار کنیم.