روزی با یکی از بزرگان جهادی به دیدار حاجی احمد مسعود، فرزند فرزانهی قهرمان ملی، رفتیم. قرار بود تنها یک ساعت در دفتر امیر جوان بمانیم؛ اما گفتوگو چنان گرم و پرکشش شد که سه ساعت به درازا کشید.
در اتاق، ما دو نفر بودیم و در سوی دیگر احمد مسعود و شهید آزادی، فهیم دشتی. بحثها بیشتر حول انتخابات پرچالش واپسین روزهای جمهوریت میچرخید؛ جایی که قرار بود از داکتر عبدالله، به عنوان نامزد جمعیت اسلامی و مقاومت، اعلام حمایت شود. سخنرانیها و استدلالها بالا گرفته بود و همه در پی اتحاد و یکپارچگی میان بزرگان در حال استدلال بودند.
من، در میانهی این گفتوگوها بیاجازه از کسی، شعری از حمید مصدق خواندم:
با من اکنون چه نشستنها، خاموشیها
با تو کنون چه فراموشیهاست
چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد
من اگر ما نشوم ، تنهایم
تو اگر ما نشوی
خویشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد ؟
چه کسی با دشمن بستیزد؟
شهید دشتی با تبسمی گفت: «او جوان! چرا زودتر نخواندی؟ یک ساعت است که ما سخن میگوییم و اصل مطلب همین بود.» مجلس برای لحظهی آرام گرفت. احمد مسعود رو به من کرد و گفت: «شعر دیگری هم بخوان تا فضای مان عوض شود.» این بار قطعهی از ژاله اصفهانی خواندم:
زندگی صحنهی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمهی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
سپس دشتی پرسید: «با قهار عاصی چطور هستی؟»
من که بسیاری از اشعارش را به یاد داشتم، بیدرنگ خواندم:
خداحافظ گل سوری،
کبوترهای سبز جنگلی در دوردست از من
سرود سبز میخواهند
من آهنگ سفر دارم
من و غربت
من و دوری
خداحافظ گلِ سوری…
هنوز بیتهایی نخوانده بودم که یکی از فرماندهان جهادی، که تازه تازه به مجلس وارد شده بود، با نگاهی معترض گفت: «کل وقت در شعرخوانی این جوان گذشت؛ از کار سیاسی بگویید، فردا در انترکانتیننتال چه کنیم؟»
دشتی، لبخندزنان، پاسخ داد: «جنگ ما برای ادبیات است. این سخن من نیست، سخن قهرمان ملی است. اگر این جوان با شعر نزد آمر صاحب میبود، از همهی ما و شما کرده حرمت بیشتری میشد» سپس خاطرهی از محمدحسین جعفریان، روزنامهنگار ایرانی، نقل کرد:
جعفریان سالها پس از شهادت مسعود به کابل آمد. در جمعی دربارهی علاقهی آمر صاحب به شعر و ادبیات سخن گفت. او یاد کرد:
«در خواجه بهاالدین بودیم، خط اول نبرد با طالبان، جنگ سختی درگرفته بود و مسعود فرماندهی میکرد. شب پیش از آن، صحبت ما گل کرده بود و از شعر سپید میگفت. فرماندهانش طاقت نداشتند سخن او را قطع کنند، اما دلواپس میدان نبرد بودند. سرانجام ملاقربان، یار نزدیکش، جلو آمد و گفت: بسیار ببخشید آمر صاحب! حالا وقت عملیات است، نه ادبیات.
مسعود خندید و گفت: مرتکه! تمام این عملیات از خاطر همین ادبیات است.»
جعفریان افزود؛ «در افغانستان “مرتکه” واژهی احترامآمیز است. آمر صاحب همواره ما را با همین خطاب میخواند.»
جعفریان اضافه کرد؛ در آن دیدار، دریافتم که برای مسعود، ادبیات تنها زینت کلام نبود؛ بُنمایهی مقاومت و جوهرهی مبارزه بود، او جنگ را نیز در سایهی فرهنگ و شعر معنا میکرد.