در اسد خونین سال ۱۳۷۸، زمانی که دشتها و درههای شمالی در آتش میسوخت و صدای ضجهی مادران داغدار، کودکان گمشده و آوارهگان بیپناه در فضای سوختهی کوهستانها طنین انداخته بود، یک نام بود که در دل هر انسان آزادهای نور امید میتاباند: احمد شاه مسعود.
در اسد ۱۳۷۸، آسمان شمالی از دود خانههای سوخته تیره شده بود. لشکریان جهل از جنوب بار دیگر با تمام قساوت بر سر مردم کوهدامن، پروان و کاپیسا ریختند، دهها هزار تن آواره شدند؛ برخی را گرسنگی کشت، برخی در دریا غرق شدند، برخی اسیر ظلم لشکر نادرخانی شدند.
مادران در میان راه فرزندان خود را از دست دادند، نوزادان بیپناه ماندند و کوهستانهای خشک، شاهد تراژدی انسانی بیمانندی شدند. اما در این سیاهی و اندوه، چیزی در دل مردم روشن میدرخشید؛ اعتماد به احمدشاه مسعود.
با آنکه شمالی در شعلهی آتش میسوخت، کسی او را ملامت نکرد. کسی یخن او را نگرفت، برعکس، مردم او را همانند پدری میدیدند که شانههایش چون کوه، مأمن و تکیهگاه شان بود. در سختترین روزهای محشرگونه، همه با قلبی سرشار از اعتماد به مسعود، آوارگی، گرسنگی، بیسرپناهی و رنج را پذیرفتند. هیچکس به ضعف فکر نمیکرد، چون مسعود بود. هیچکس به تسلیم شدن نیاندیشید، چون قهرمانشان هنوز ایستاده بود.
در مسیر آوارگی، دختر هشتسالهای که با نوزادی گرسنه مانده بود و خانوادهاش در دریا غرق شده بودند، همانند نمادی از این فاجعه بود. اما همینکه نام «آمر صاحب» را میشنیدند، جان تازه میگرفتند. همینکه خبر میرسید که مسعود در بارز گلبهار از میان آوارهگان عبور میکند، مردم با اشک شوق و افتخار به سوی موتر او میدویدند؛ کسی شیشهی موترش را میبوسید، کسی فقط میخواست چهرهاش را برای لحظهای ببیند. آن چهره، چهرهی امید بود، چهرهی رهبری که شکست را باور نداشت.
احمد شاه مسعود فرمانده دفاع و روح مردم خود بود. در روزهایی که خانهها و تاکستانها ویران شدند و همه دار و ندارشان را از دست دادند، مردم نه احساس شکست داشتند و نه احساس اسارت. چون کسی بود که آنان را انگیزه میداد و میگفت: «سلاحتان در دستتان، نه کشته شدین، نه اسیر شدین، شمار ره چه شده که ساحه را ترک کردین؟»
او برای مردم فقط یک رهبر نبود، یک تفسیر بود از مقاومت، از ایستادگی، از شرافت در برابر تجاوز و جهل.
در دل همان آوارگی، مردم باورشان به مسعود را از دست ندادند و به خاطر او از جان خود میگذشتند. او را ملامت نمیکردند. حتا در نبود آب و نان و امنیت، بازهم به پشت سر او مینگریستند و قوت قلب میگرفتند.
در باور مردم، مسعود کوه بود، و کوهها نمیریزند.
در روزهایی که طالبان حتا به حیوانها رحم نکردند، درختان را قطع و آبها را خشک کردند، مردم با دهان خشک و شکم گرسنه باز هم روحیهی خود را از دست ندادند. چون مسعود هنوز نفس میکشید، هنوز سخن میگفت، هنوز دستور میداد و هنوز ایمان داشت که سپیدهدم خواهد رسید.
اما مسعود، آن امید سترگ و آن کوه استوار، چه زود از میان مردمش رفت. رفت درحالیکه هنوز دامنهها، باغها و خانههای سوختهی کوهدامنان از صدای گامهایش جان میگرفت.
او رفت و ملت را با زخمی باز رها کرد؛ زخمی که نه مرهم داشت، نه التیام. با رفتن او ستون فقرات یک ملت شکست؛ ستونی که سالها مردماش بر آن تکیه کرده و از آن نیرو گرفته بودند.
پس از شهادت او، آنان که در سایهی نام و ایثار او نان و مقام گرفته بودند، راه معامله را در پیش گرفتند. خون او را فراموش کردند، آرمانش را فروختند و در بدل آن، خانه و موترهای زرهی خریدند. اما نتیجه چه شد؟ نه خانهای ماند، نه آبرویی.
نه جای پایی در خاک، نه نامی در تاریخ.
فقط یاد مسعود ماند، و غرور ملتی که هنوز وقتی نامش را میشنوند، نفسشان تازه میشود و چشمشان برق میزند.
تا وقتی که از مقاومت سخن گفته شود، نام مسعود در آغاز آن خواهد بود. او رفت، اما نهتنها در دلها که در تپش خون مردمش زنده است.
یاران و اطرافیانی که روزی در سایهی اقتدار، درایت و نام بلند احمدشاه مسعود قد کشیدند، نان خوردند و شهرت گرفتند، ارزشهای آن مرد را در بازار قدرت فروختند و کلاه غرور او را بر خاک زدند. آنان وزن و عظمت او را سبک ساختند؛ صدای پرشکوه و نگاه آیندهسازش را به نفع جاهطلبیهای شخصی خفه کردند.
اما بدانند که امروز نه روی دیدن به مردم دارند، نه جرات آمدن میان ملت. نه شانی برایشان مانده و نه وقاری.
اکنون نه وطنی دارند، نه تکیهگاهی، نه حرمتی در نگاه مردم. در فرداهای نهچندان دور، در همان غربت و بیوطنی با حقارت خواهند مرد. نه در خاک خود دفن خواهند شد، نه کسی برایشان فاتحه خواهد گرفت.
تاریخ، همان تاریخی که نام مسعود را چون خورشید در دل خود نگهداشته، نام یاران معاملهگر او را با شرم با ندامت و با لعنت خواهد نوشت.