در سرزمین ما همواره نفرتها مقدستر از نعمتها و قدرتهای واقعی پنداشته میشوند. این تقدس گرایی نفرتها، گاهی چنان گولمان زده است که هیچ سر از پا نشناختهایم درحالیکه یکتنه و با تمام قوت، در دفاع از آن ایستاده بودیم.
چرا خواستهام در پیوند به زن و قدرت او امروز بنویسم؛ خواستم درواقع یک تجربه نو و دیدگاه خودم را بیان کنم.
در زندگی فرصتهای پی میاید تا آدم بتواند با خانواده به گونه جمعی یا فردی برنامهریزی کند و بهجایی برود تا لذتهای زندگی را که همانا آرامش، سلامتی روحی و روانی است بچشد؛ این فرصتها اغلب با برنامههای از پیش ریخته شده هست و یا گاهی از سر تصادف اتفاق میافتد.
من خواهری دارم که کلاس دوازدهم را در افغانستان تمام کرده است؛ اما از بخت بد ما و قدرت گیری حاکمیت سیاه و فرار قدرتهای بادی؛ خواهرم مثل هزاران دختر دیگر هم سرنوشت خودش، از ادامه تحصیل بازماند. این واقعیت که دیگر در جامعه هیچ اهمیتی بر جنسیت، دانش و توانایی آنان ندارند؛ او را روزبهروز شکسته، افتاده و بیمار کرده بود. من وقتی به کشور برگشتم؛ او را در حالت خوبی نیافتم. مدتی آنجا بودم و با هزار رنج و مشکلات توانستم آنها را، به سرزمینی که پناهنده شدیم/تبعیدمان کردهاند؛ بیاورم و همه خانواده باهم و در کنار هم زندگی کنیم.
دو روز پیش، پسازآنکه آهنگ میهنی جدید آقای امرخیل مرا به گریه واداشت و ناخودآگاه اشکهایم، به یاد سرزمین بیکس و تنهایمان راه افتاد و درد بیچارگی کشور و مردم مرا ناراحت کرد خانوادهام تنها کسانی بودند که با این اندوه من شریک شدند.
خواهرم که شب خانه آمدند؛ شاد بود و از تعطیلات حرف میزد. برایش گفتم من فردا برای یک کار مهم باید جایی بروم؛ او همراهی در این راه را پذیرفت و از من خواست فردا بعد از تمام شدن کارم او را به یک رستوران ببرم و غذای دلخواهاش را برایش بخرم، چندساعتی قدم بزنیم و از جادههای دیدنی شهر، دیدن کنیم. منم بدون فکر کردن و تأخیر پذیرفتم و قول دادم که فردا برایش همه کار را خواهم کرد.
آن روز بر اساس وعدهای قبلی، ساعتهای ۳ راه افتادیم؛ ساعت ۵ عصر بود کارم تمام شد و برنامهای که برای خواهرم چیده بودم را، خواستیم عملی کنیم. در راه برای جستن مترو، برای رسیدن به مقصد نهایی، نزدیک به سی دقیقه باهم قدم زدیم، به یک بوستانی سر زدیم و عکس گلهای تازه در زمستان را گرفتیم که هجوم هیچ برف، باد و بارانی آنها را نشکسته بود.
پسازآن، باهم به منطقهی اعیاننشین شهر رفتیم تا از جاهای دیدنی و آنچه در مناطق سرمایهداران میگذرد آگاه شود. خواهرم که داشت با من برای نخستین بار به این مکان سفر میکرد؛ هیجان داشت و خرسند بود.
در مسیر راه با بارش سنگین برف همراه باد روبرو شدیم. دم در مترو یک خواهر هموطن مان «بولانی» میفروخت چون من و خواهرم حرف میزدیم از گفتگوی ما فهمید و صدا زد: «برادر خرید کنین تا چی وقت چیغ بزنم که چند تای آخر مانده» از خواهرم خواستم بولانی بخوریم؛ بعدش سری به فروشگاهها زدیم و تا توانستیم در برف قدم زدیم، به زیر درختها رفتیم، عکس و فیلم گرفتیم و در برگشت به رستورانی رفتیم غذا خوردیم. وقتی در پایان این سفر چندین ساعته از او پرسیدم چطور بود؟ خوش گذشت؟ گفت: برای هردوی مان خیلی خوش گذشت و روز خوبی بود. من به شوخی گفتم خوب شد همه نبودند ور نه تفاوت دیدگاهها، مانع شدن، یا مسیر را تغییر دادن، اینقدر لذت نمیداد و یک شوخی کردم؛ یکبار گفت کاش همه میتوانستند در این راه همراه ما میبودند.
حرف خواهرم بعدتر که هنوز داشتیم با موتری بهسوی خانه بازمیگشتیم؛ در ذهنم تلنگر زد که خوب حالا واقعیت امر این است که تو خواستی او را جایی ببری که حال و هوایش دیگر شود؛ یا درواقع او در چنین روزی تعطیل کرد که بتواند غبار این غم پایدار بیوطنی که دو روز پیش شعلهور شده بود را، از دل تو بیرون کند؟
این سوال ذهنم را دوباره به چند ساعت قبل برد. ساعاتی که گاه سرم را روی شانهای خواهرم میگذاشتم. یا زمانی که باهم موسیقی گوش میدادیم. لحظههایی که داشت برایم میخندید، فرصتهایی که اصلاً اجازه نداد یادم از گوشی داشتن بیاید و یا فکر کنم باید درگیر مسایل دیگری باشم؛ من فقط و فقط در این مسیر به دنبال این بودم که او بیشتر از من، از روزی که فرصت کرده است، از ساعتهایی که تعطیل هست، لذت ببرد؛ اما درواقع او بیشتر از من تلاش کرده است تا من اندوه ام را فراموش کنم و از این فرصت لذت ببرم.
او در این سفر یک قدرت بود؛ قدرتی که هیچ موجودی جز یک زن نمیتواند داشته باشد. همان قدرت که اکنون شانه داده است تا هندوکش استوار و محکم ایستاده بماند و یک سرزمین را توانایی بخشیده است.
بااینوجود؛ خواستم این را با همه شریک کنم که گاه نیاز است تا خودمان را از تابوهای ساختهشدهی نفرتآفرین برهانیم؛ و برویم بهسوی باهم بودن بهدور از دغدغههای دیگر روزگار؛ روزی، ساعتی، دقیقهای و ثانیههای را کنار هم با تمام وجود لذت ببریم.
نکته دیگری که دیروز به آن پی بردم این بود که داشتن خواهر از بزرگترین نعمتهای زندگی است. اگر خواهری دارید او را پاس دارید، حرمت و شفقت کنید و زمینهسازی کنید تا با او لحظات شاد و قشنگ را رقم بزنید. بدون شک آن خواهرتان یک موجودی است که همهی غمهای وجود شما را، بدر خواهد کرد و به شما یکنفس تازه خواهد بخشید؛ اینیک قدرت واقعی خداست.