در چند یادداشت قبلی در بارهی چگونگی انتقال مرجعیت احناف از بخارا و سمرقند به دیوبند و پیامدهای آن نوشتیم، اینک در باره یکی از دستاوردهای بلخ و بخارا صحبت میکنیم و آن چیزی نیست جز آشتی اسلام با ایران.
یک واقعیت تاریخی این است که امویها به شدت تعصب عربی داشتند و قایل به برتری عجم بر عرب بودند.
یکی از جلوههای این تعصب، جایگزین کردن فرهنگ ایرانی، رومی یا بیزانسی با فرهنگ عربی بود. در همین دوره بود که زبان عربی به زبان دیوانی تبدیل شد و بقیه زبانها کنار زده شدند.
آنها برای کنارزدنِ فرهنگ ایرانی، از داستان نضر بن حارث استفاده میکردند.
نضر بن حارث پسر خاله پیامبر و یکی از بزرگان مکه بود. آدم باسواد و جهاندیده. این نضر بن حارث، سفرهای به ملک عجم (پارس) داشته و در آنجا داستانهای رستم و اسفندیار و بهرام گور را شنیده بوده است.
در کتابهای سیره آمده است که وقتی پیامبر اسلام داستانهای عاد و ثمود و سایر قصص قرآنی را به مردم میگفت، نضر بن حارث برای معارضه با پیامبر، داستانهای رستم و اسفندیار را نقل میکرد و میگفت که آیا این داستانها کدام تفاوتی با داستان عاد و ثمود دارد. و بدین طریق مردم را از پیروی از پیامبر اسلام برحذر میداشت.
مفسران میگویند که نزدیک به هشت آیهی قرآن عظیم الشان در مذمت او نازل شده است. به قول مفسران، وقتی قرآن عظیم الشان از «اساطیرالاولین» یاد میکند، منظور همین داستانهای شاهان ایرانی از جمله قصه رستم و اسفندیار است.
امویها که تعصب شدید عربی داشتند و میخواستند فرهنگ ایرانی را کاملا کنار بزنند و حذف کنند، این داستان را خیلی تبلیغ کردند.
تبلیغ این داستان باعث شد که تا مدتها مسلمانان ایرانی از نقل داستانهای ایرانی بپرهیزند و خودداری کنند.
یکی از علل اینکه ابوالقاسم کرگانی بر سر میت فردوسی نماز جنازه نخواند، همین بود که او داستانهای ایرانی و اسطورههای ایران باستان را گردهم آورده بود.
فرهنگ ایرانی را امویها تا این اندازه زشت جلوه داده بودند و دشمنی نضر بن حارث با پیامبر را به فرهنگ ایرانی فرافکنی کرده بودند.
اما کاری که علمای بلخ و بخارا کرده بودند، عبارت بود از آشتی دادن اسلام با ایران.
همه چیز با ترجمه تفسیر طبری به فارسی آغاز شد.
در مقدمۀ ترجمۀ تفسیر طبری چنین آمده است:
و این کتاب، تفسیر بزرگ است از روایت محمدبنجریر طبری (رحمهاللهعلیه) ترجمه کرده به زبان پارسی راه راست، و این کتاب را بیاوردند از بغداد؛ چهل مصحف بود این کتاب نبشته به زبان تازی و به اسنادهای دراز بود و بیاوردند سوی امیر سیدمظفر ابوصالح منصور بننوحبننصر بناحمد بناسماعیل(رحمهالله علیهم اجمعین). پس دشوار آمد بر وی خواندن این کتاب و عمارتکردن آن به زبان تازی و چنان خواست که مرین را ترجمه کند به زبان پارسی. پس علمای ماوراءالنهر را گرد کرد. این از ایشان فتوا کرد که روا باشد که ما این کتاب را به زبان پارسی گردانیم. گفتند روا باشد خواندن و نبشتن تفسیر قرآن به پارسی مر آن کس را که تازی نداند از قول خدای -عز و جل- که گفت: «و ما ارسلنا من رسول الا بلسان قومه.» گفت: من هیچ پیغامبری نفرستادم مگر به زبان قوم او و آن زبانی کایشان بدانستند. و دیگر آن بود کاین زبان از تقدیم باز دانستند؛ از روزگار آدم تا روزگار اسماعیل پیغامبر (ع)، همۀ پیغامبران و ملوکان زمین به پارسی سخن گفتندی. و اول کسی که سخن گفت به زبان تازی، اسماعیل پیغامبر (ع) بود، و پیغامبر ما (صلیاللهعلیهوسلم) از عرب بیرون آمد و این قرآن به زبان عرب بر او فرستادند. و اینجا، بدین ناحیت، زبان پارسی است، و ملوکان اینجانب، ملوک عجماند»
به گفتۀ شاهرخ مسکوب، آنچه در این استفتا و پاسخ آن بسیار اهمیت دارد چند نکته است:
- شاه فتوا میخواهد و میدهند.
- زبان فارسی، تاریخی دارد حتا کهنتر از زبان عربی.
- فارسی هم زبان مقدس و آسمانی است؛ زیرا زبان پیامبران است.
- سرانجام اینکه اینجا زبان فارسی و پادشاهان ایرانیاند. (همان).
در پرتو چنین فتواهایی بود که از زبان فارسی پاسداری و آهستهآهسته هویت فارسی ایرانیان بهرسمیت شناخته شد و نگذاشت ایرانیان دچار آن سرنوشتی شوند که مصریها با آن همه تمدن کهن خود دچارش شدند. نلسون فرای وقتی دربارۀ حکومت سامانیان در بخارا بحث میکند، یکی از دستاوردهای آنان را «اعتباربخشی» به عقاید، زبان و رسوم و آداب غیرعرب، بهمثابۀ اموری که با اسلام تناقض ندارند میداند. او همچنین میگوید: «بهنظر من امتزاج ایران و اسلام بزرگترین دستاورد سامانیان بود و به همین خاطر همواره باید از آنان یاد شود. ظن من بر این است که برخی دانشمندان آن عصر از آنچه که در دورۀ آنان میگذشته آگاه بودهاند و در آثارشان از این آگاهی نشانی هست»
امیران سامانی حنفیمذهب بودند و مردم بخارا نیز. این اعتباربخشی اگر اتفاق افتاده در زیر پرچم حنفیت در بخارا رخ داده است.