در روزهای اخیر، بهویژه پس از درگیریهای مرزی میان طالبان و پاکستان، دیدگاههای متضادی دربارهٔ سرنوشت افغانستان مطرح شدهاند که نشاندهندهٔ قطبیت عمیقِ قومی و سیاسی در کشور است. از یک سو سخن از «افغانستان بزرگ» به میان است و از سوی دیگر اعلام میشود که مشروعیت و خودِ «ایدهٔ افغانستان» به پایان رسیده است. این دو گفتمان نه تنها در تضاد با یکدیگرند، بلکه هر یک مخاطرات خاص خود را دارند.
نمایندگان گفتمان اول–که اغلب از میان نخبگان پشتون برخاستهاند–مرز دیورند را خطی فرضی میدانند و بر ضرورت اتحاد پشتونهای دو سوی مرز تأکید میکنند. عبدالغفور لیوال، شاعر و دیپلمات پیشین، این روزها در صفحهٔ ایکس خود پیدرپی از لزوم وحدت پشتونها و یکملت خواندنِ دو سوی مرز سخن میگوید.
در مقابل، نخبگان اقوام غیرپشتون نظراتی فراگیرتر و بدبینانهتر به وضعیت موجود دارند. اسد بودا، در یادداشتی تلخ نوشته است که «ایدهٔ افغانستان به پایان رسیده است» و وضعیت کنونی سرزمین را «استعارهای از فاجعه، کشتار و ویرانی» توصیف میکند؛ پایان تراژیکِ ایدهای که از ابتدا در بطنش ناآرامی و خشونت نهفته بود. او میگوید گذر از فاجعه بدون گذر از خودِ «افغانستان» ممکن نیست.
دکتر محییالدین مهدی، عضو پیشین پارلمان، اما راهحلی مهندسیشده پیشنهاد میدهد: فدرالیسم. به باور او، اتخاذ ساختار فدرالی میتواند از فروپاشی جلوگیری کند و بستری برای تضمین ثبات سیاسی و اجتماعی فراهم آورد. فرید مزدک نیز با نگاهی انتقادی میگوید افغانستان سالهاست «دلیل و تعریف روشنی برای بودن» ندارد و سیاستهای مبتنی بر خیالپردازیهای تاریخی یا اقتدارگرایانه، این کشور را به بنبست رساندهاند.
آنچه امروز روشن است اینکه هیچیک از دو سوی این جدال از وضعیت کنونی رضایت ندارند. یک طرف جغرافیای فعلی را ناکافی میداند و الحاق بخشهایی از خاکِ پاکستان را دنبال میکند؛ طرف دیگر معتقد است که «افغانستان مرده» و باید از نو سرزمین و هویت را بازمهندسی کرد. این دو رویکرد آشتیناپذیر و متضادند و هر یک میتواند بذر بحرانهای بزرگتری را بکارد.
من بر این باورم که راهحلِ معضلِ افغانستان در «نگاه سوم» نهفته است؛ نگاهی که نه طالبِ افغانستانِ بزرگ باشد و نه حامی فروپاشی یا اعلان مرگِ ایدهٔ افغانستان. این خط سوم باید بر مبنای گفتوگوی میانعرصهای و بینقومیتی شکل گیرد: نخبگانِ همهٔ اقوام باید گرد هم آیند، مرزهای جغرافیایی و هویتهای تاریخی را با واقعیتهای اجتماعی و منافع مردم بسنجند، و راهحلهای عملی برای تقسیم قدرت، تضمین حقوق اقوام و تأمین امنیت مردم طراحی کنند.
اگر این خط سوم شکل نگیرد، دو گفتمان فعلی میتوانند افغانستانِ امروز را به صحنهٔ جنگهای نیابتی و خونین تبدیل کنند؛ جنگهایی که پیش از هر چیز مردمِ بیدفاع را قربانی خواهند کرد. بنابراین؛
نخبگانِ اقوام و جریانها باید فوراً و بدون پیششرط وارد گفتوگو شوند.
باید بر چارچوبهایی توافق شود که حقوق اقوام و هویتهای محلی را تضمین کنند—خواه در قالب فدرالیسم هوشمند، خودگردانی محلی یا سازوکارهای ترکیبی.
جامعهٔ بینالمللی و همسایگان نیز باید نقشِ حامیِ فرآیندِ گفتوگو و تطبیقِ مفاد توافق را ایفا کنند، نه اینکه با گرایشهای یکطرفه بحران را پیچیدهتر سازند.
در پایان؛ زمانِ شعارهای مطلقنگر گذشته است. افغانستانِ امروز به راهحلهای واقعگرایانه، مبتنی بر عدالتِ سیاسی و اجتماعی و تضمینِ زندگیِ مردم نیاز دارد—نه طرحهایی که بر آزمونِ خون و آتش استوار شوند. اگر «خط سوم» شکل نگیرد، خطرِ تبدیل شدنِ این کشور به میدانی برای منازعات فرسایشی بسیار جدی است.