بامدادهای کابل با عطر گرم و جانفزای نان تندوری که از تنورهای گِلی سر برمیآورد، آغاز میشد. در هوای سرد زمستان، بخار و تف چای از سماورهای مسی بالا میرفت و از پیالههای استکانی در میان شعاع طلایی آفتاب و نسیم ملایم صبحگاهی در کوچههای خاکی محو میشد. مردمان محل که راهها و دلهایشان بههم پیوسته بود، بیهیچ بدبینی یا فاصله، چون خانواده بزرگ و صمیمی در کنار هم زندگی میکردند. کودکان و نوجوانان با شوقی بیپایان، کاغذپرانهای رنگارنگ را به آسمان میسپردند و برخی با دستهای سرخ شده و یخزده از سرما، پشت توپهای پلاستیکی رنگ و رورفته