معمولاً وقتی از اسامه بن لادن، رهبر مقتول سازمان تروریستی القاعده صحبت میشود، نخستین چیزی که در ذهن آدمی مجسم میگردد، تصویر مرد پرشور و آتشینی است که فرمان درهم کوبیدن برجهای دوگانهی سازمان تجارت جهانی در نیویورک را صادر کرد و غرور و تکبر بزرگترین امپراتوری تاریخ بشری را به تمسخر گرفت.
بر بنیاد این تصویر، اسامه بن لادن مردی پنداشته میشود که با حمله به نیویورک و پنتاگون، یک امپراتوری را به منازعه فراخواند و افسانهی آسیبناپذیری آن را به چالش کشاند.
از آنجایی که ایالات متحده امریکا مسئول یکسری نابسامانیها و شوربختیهای جهان اسلام میباشد، برخی بنیادگراها با استناد به این تصویر، اسامه را به عنوان یک قهرمان شناخته و از وی به حیث شریفترین مرد سده تجلیل میکنند.
حضور این تصور ساده و سطحی در میان برخی حلقات فعال در جهان اسلام، از ما میطلبد که این حادثه دوباره واکاوی کرده و از محضر تاریخ بپرسیم که اسامه بن لادن با سازماندهی و طراحی حملات یازده سپتامبر، به سیاستهای هژمونیطلبانهی امریکا خدمت کرد یا خیانت؟
بررسی این مساله، از ما میخواهد که در نخست، اوضاع سیاسی و اجتماعی ایالات متحده امریکا را قبل از حاده یازده سپتامبر و بعد از آن بررسی نموده و پس از آن نتیجهگیری نماییم.
در جستجوی دشمن
در سال ۱۹۸۷ میلادی، گئورکی آرباتف، مشاور ارشد میخائیل گورباچف، رئیس جمهوری پیشین اتحاد جماهیر شوروی، به سردمداران کاخ سفید هشدار داده بود: «داریم کاری میکنیم که برای شما بسیار مهلک است- داریم شما را از داشتن دشمن محروم میکنیم.»
نداشتن دشمن بسیار خطرناک است. فقدان دشمن باعث میشود که جوامع، نیروهای انرژیزا برای موجودیت خود را از دست بدهد و در صحنه عمل بیانگیزه شود. از همین جا بود که و قتی در سال ۸۴ قبل از میلاد، امپراتوری روم آخرین دشمن جدی خود، یعنی میترادیتها را شکست داد، نگرانی سولا این بود که: « اکنون که در جهان دشمنی برای ما وجود ندارد، سرنوشت جمهوری روم چه خواهد شد؟»
این هشدار اگرچه در آن زمان توسط رهبران ایالات متحده امریکا جدی گرفته نشد، اما دیری نگذشت که با فروپاشی دیوار برلین و سقوط بلوک کمونیسم، کمبود وجود دشمن در سیاستگذاریهای آن کشور احساس گردید و عرصههای گوناگونی را متأثر ساخت:
یکی از این عرصهها، گسترهی وحدت ملی بود. وجود دشمن باعث می شود که شهروندان یک جامعه، زیر سایه ترس از تهدید خارجی متحد گردیده و اختلافات قومی و مذهبی را کنار بگذارند.
فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی پیشین باعث شد که هراس و ترس امریکاییها از تهدید خارجی مرفوع گردیده و در نتیجه به جای توسل به هویت ملی، به هویتهای زیرملی متوسل شوند.
پروفیسور پاول پیترسون، در این رابطه چنین میگوید: «پایان جنگ سرد در جهان آغاز ابهام در معنای منافع ملی، عدم تمایل برای قربانی شدن به خاطر کشور، کاهش اعتماد به دولت، کاهش تعهد اخلاقی و کاهش نیازه به رهبری سیاسی با تجربه در امریکا بود.»
او میگوید: با فروپاشی دیوار برلین، منافع شخصی بر تعهد ملی در امریکا اولویت پیدا کرد.
پیترسون خطاب به امریکاییها میگوید: «به نظر میرسد بیاناتی نظیر اینکه نپرسید کشورتان چه کار میتواند برای شما بکند، بلکه ببینید شما چه کاری برای کشورتان انجام داده میتوانید، در عصری که کشورتان دیگر از خوبی در مقابل شر دفاع نمیکند، تأثیر خود را از دست داده است.»
گسترهی دیگری که از فقدان دشمن متأثر گردید و کمبود آن را با دل و جان احساس کرد، سازمانها و پیمانهای نظامی امریکا بود که به منظور مقابله با اتحاد جماهیر شوروی ایجاد شده بودند.
سازمان ناتو که از جمله متحدان عمدهی ایالات متحده امریکا در دوره جنگ سرد بود، با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، فلسفه وجودی خود را از دست داده و خود در آستانهی فروپاشی قرار گرفت.
میگویند در اوایل دهه نود، وقتی اشتراککنندگان اجلاس ناتو گردهم میآمدند، چنان وجود این سازمان را بیهوده مییافتند که گویی این شعر سی. پی. کاوافی در وصف آنها سروده شده باشد:
با تجمع در این بازار انتظار چه چیزی را میکشیم؟
بربرها دارند میرسند…
این ناراحتی و پریشانی چه معنایی دارد؟
چرا خیابانها و میادین به این سرعت خالی میشوند؟
و چرا هرکس که به خانه باز میگردد، در تفکر فرو میرود؟
زیرا شب است و بربرها نیامدهاند.
و مردانی از مرزها آمدهاند و میگویند که بربرها دیگر وجود ندارند
و اکنون بدون آنها چه برسر مان خواهد آمد؟
چنین مردمی (بربرها) راه حلی برای ما خواهند بود.
- صنایع نظامی، در آستانه تعطیل:
یکی از عرصههای دیگری که از بابت نداشتن دشمن در آستانهی تعطیل قرار گرفت، دستگاه عظیم بروکراسی جنگ و صنایع نظامی امریکا بود.
چون، به گفتهی زیگمونت باومن: «این بروکراسی از تهدید امپراتوری اهریمنی کمونیسم نان میخورد، و هر قدر میتوانست این تهدید را واقعیتر و موحشتر بنماید، زندگی بهتری پیدا میکرد. این بروکراسی بر بزرگترین صنعت تسلیحاتی تمامی تاریخ حکومت میکرد و شیرهی حیاتی خود را از همین صنعت بر میگرفت. این صنعت نیازی به شرایط جنگی واقعی نداشت: فشار آغازین تهدید کمونیستی کافی بود تا رشد و توسعه مداوم و تصاعدی آن را تضمین کند. پس از آن، نیروی حرکت لازم برای رشد و تداوم خویش را به دست آورد. تولیدکنندگان جنگافزارهای دفاعی با سوداگران جنگافزارهای تهاجمی رقابت میکردند؛ ناوبرها با هواپیماها، تانکها با موشکاندازها.
باید روزی جنگافزارهای تازه ای ساخته میشد، چون تسلیحاتی که روز قبل اختراع شده بود، سلاحهای روز قبل از آن را بیفایده و منسوخ کرده بود.
… این شرایط به تهدید کمونیستی نیاز داشت تا جریان بیوقفهی شیرهی حیاتی خود را تأمین کند. صنعت تسلیحات کمتر از هر صنعت دیگری میتواند بدون دشمن به حیات خود ادامه دهد؛ محصولات این صنعت ارزشی ندارد وقتی هیچ کسی از چیزی نمیترسد و هیچ کس نمیخواهد دیگران را بترساند.»
خدمات بن لادن
اما وقتی که در سال ۲۰۰۱ سازمان القاعده،از افغانستان و به حمایت طالبان، ایالات متحده امریکا را مورد حمله قرار داد، این اقدام آنها فواید فراوانی را نصیب امپراتوری اهریمنی آن کشور کرد.
ساموئل هانتینگتون، پژوهشگر معروف امریکایی، میگوید: « زمانیکه اسامه بن لادن به امریکا حمله کرد و چندهزار نفر را کشت، دوکار دیگر را نیز انجام داد: نخست، خلأ ایجاد شده از سوی گورباچف را با یک دشمن جدید و خطرناک پر کرد و دیگر اینکه هویت امریکایی را به عنوان یک ملت مسیحی مسجل ساخت.»
درست، پس از این حادثه بود که جورج بوش پسر، رییس جمهور وقت ایالات متحده امریکا، جنگ صلیبی علیه جهان اسلام را آغاز نموده و برای لشکرکشیهایش به جهان اسلام توجیهاتی خوبی فراهم کرد.
بن لادن پای امریکا را به عراق و افغانستان و… گشود و سیاست های نظامی این کشور را مشروعیت بخشید. اسامه چهره ای که از اسلام معرفی کرد مساوی بود با چهره ای انتحارگر و تروریست و همین زمینه ای شد برای لشکرکشی آمریکا به کشورهای اسلامی.