از اهالی شهرستان خنجان ولایت بغلان هستم. چندسالی است که بر سر هویت قومی من و امثال من، جدالهای فیسبوکی راه افتاده است. برخی مرا “هزاره” میخوانند و شعار “بازگشت به خویش” را به گوشم زمزمه میکنند، و برخی مرا “ترک” و “تاجیک” خوانده و آن هیاهوها را ساختگی و جعلی میدانند.
… بالآخره من کیستم؟
ذوحیاتین
اری دلوکا، نویسنده شهیر ایتالیایی، در کتاب “طبقه همکف” مینویسد: ” هر یک از ما جمعیتی در خود نهان دارد، هر چند که با گذشت زمان تمایل مییابیم این کثرت را به فردیتی بیمایه تبدیل کنیم. ما مجبوریم فرد بمانیم و تنها یک اسم داشته و نسبت به آن پاسخگو باشیم، از این رو اشخاص متنوعی را که در وجود ما گرد آمدهاند به خاموش ماندن عادت دادهایم. نوشتن، کمک میکند آنها را بازیابیم.”
آنچه که در سخن این نویسنده ایتالیایی برایم جذابیت دارد، باور او به حضور جمعیتهای متعدد در وجود یک فرد است. این سخن ، در حقیقت، استعاره گویای است برای تبیین موقعیت من و امثال من در این آشفتهبازار دعواهای نافرجام فیسبوکی بر سر هویت. واقعیت این است که من و امثال من، هویت واحد و یکدستی نداریم که بر بنیاد آن هزاره یا تاجیک باشیم، بل موجود ذوحیاتینی هستیم که – به تعبیر اری دلوکا – جمعیتهای گوناگونی را در خود نهان داریم؛ به گونهای که به لهجه هزارگی سخن میگوییم اما با رسم و عنعنات تاجیکان زندگی میکنیم. قیافه مان هزارگی است اما الگوهای رفتاری مان تاجیکی. بنابراین، هم هزاره هستیم هم تاجیک. یا به تعبیر دیگر، هویت مان، هویت یکدست و یکپارچه نیست که نافی “دیگری” باشد، بل شبیه لباس “آرلکن”، متنوع و رنگارنگ است (آرلکن، شخصیت معروف یکی از تیاترهای ایتالیایی است که لباس رنگارنگ به تن دارد).
آیا هویت من تباه شده است؟
استعلای فرهنگی یا تباهی؟
یکی از باورهایی که افراطیت قومی را از گروههای معتدل و میانهرو جدا میکند، باور به تباهی هویت در پی درآمیختگی هویتی است. افراطیت قومی چیزی را که مسلم میگیرد، این است که هر انسانی به خود هویت تکواره، ازلی و خالص دارد و آدمی تا هنگامی که از این خلوص هویتی برخوردار است، قابل اعتماد و فرد محترم است، اما همینکه در فرهنگها و هویتهای دیگری ذوب شد یا با آنها وارد تعامل گردید و چندهویتی شد، الینه و ازخودبیگانه شده و به سوی تباهی گام میبردارد. و.اس. نایپل در مقاله جالبی که زیر عنوان گشتی در جنوب نوشته است، نگرانی خود را از درآمیختگی هویتی چنین اظهار میکند: در ۱۹۶۱، وقتی برای نخستین نگارش سفرنامة خود در دریای کارائیب سفر میکردم، به محض برخورد با برخی از هندیهای مارتینیک، دریافتم که مرداب مارتینیک آنها را در خود غرق کرده بود و امکان سهیمشدن در جهان بینی آنان وجود نداشت، آنانی که زمانی تاریخ شان با من مشترک بوده است، اکنون از لحاظ نژادی و جنبههای دیگر به چیزی دیگر بدل شده بودند. تکانی را که به من وارد شد و احساس تباهی و نابودی خود را به یاد دارم.»
در این سخن نایپُل دو تعبیر بسیار مهم است: یکی غرقشدن در مرداب مارتینیک و دیگری “دیگر”شدن. این دو عبارت، آنچه را میخواهم بگویم به خوبی توضیح میدهد: درآمیختگی هویتی و دیگرشدن، غرقشدن در مرداب است.
چرا افراطیت، “دیگر”شدن را غرقشدن در مرداب و تباهی تلقی میکند؟
من فکر میکنم ریشة این باور را باید در آرای افلاطون جستجو کرد. افلاطون که به قول کارل پوپر، در عهد کشاکشها و جنگهای سیاسی میزیست و همه چیز را دچار ناپایندگی و دگرگونی میدید، همه تجربه اجتماعی خود را در یک نظریه خلاصه کرد: هر دگرگونی اجتماعی فساد، زوال و تباهی را در پی دارد.
افلاطون، در کتاب “قوانین”، در این باره مینویسد: “هرگونه دگرگونی، به جز دگرگونی یک چیز بد، وخیمترین خطری است که بر سر چیزی میآید – خواه دگرگونی فصل باشد یا باد، یا خوراک تن، یا خصلت روان.” و به رسم تاکید میافزاید: “این حکم در باره همه چیز راست میآید، به جز، چنانکه هم اکنون گفتم، به جز یک چیز بد.”
او بهخاطر آنکه مصداقهای عینی برای دیدگاه خود ارایه کند، در رساله تیمایوس، در باره خاستگاه انواع جانداران، شرحی به دست میدهد که متناسب با این نظریهاش است. به گفته افلاطون، “انسان که برترین جانوران است، به دست ایزدان هست میشود؛ گونههای دیگر از راه فراگرد فساد و تباهی از انسان بر میخیزند. نخست، برخی مردها- بددلان و نابکاران- تباه میشوند و به زن، دیگر میگردند. نافرزانگان گام به گام تباهی میگیرند و بسان جانوران پست در میآیند. آگاه میشویم که پرندگان از دگردیسی آدمهای بیآزار ولی زیاده آسانگیری که به حواس شان زیاده اعتماد میکردند، به هست آمدند؛ “جانوران زمینی از انسانهای بیعلاقه به فلسفه پدید آمدند”؛ و ماهیان، از آن میان ماهی صدف، “از تباهی بیخردترین، نادانترین، و … بیارجترین” آدمها پدیدار گشتند”.
اما در مقابل، چیزی را که افلاطون میستاید، سکون است؛ چیزی که تغییرپذیر و دگرگونیپذیر نبوده و فارغ از تباهی و فساد باشد. افلاطون، نام چنین چیزی را “صورت” یا “مینو” میگذارد: مثل افلاطونی. به همین دلیل، دیدگاهی که او نسبت به سیر تاریخ دارد، دیدگاه بدبینانه میباشد. نظریه افلاطون در باره تغییر و سکون و ، به تبع آن، در باره سیر تاریخ، یکی از نظریاتی است که بیشترین تأثیر را بر فرهنگ ما گذاشته است که یکی از نمونههایش همین دید منفی ما نسبت به درآمیختگی هویتها میباشد. نگاه منفی به درآمیختگی هویتها تنها ویژه افغانستان نیست، بل شامل سراسر حوزه تمدنی ما میشود. به گونه نمونه؛ جلال آل احمد در اثر غوغابرانگیز خود “غربزدگی” از انسان تباهشده و مسخشدهای صحبت میکند که او را “هرهری مذهب” مینامد؛ انسانی که همه کاره هیچ کاره است و مثل علف هرز. انسانی که به سطح بیولوژیک تنزل یافته و تنها تابع غریزه صیانت از نفس است. جلال آل احمد، پیدایش اینگونه انسانها را نتیجه دگرگونی از راه غربزدگی میداند.
اما بر خلاف کسانی که میپندارند این اختلاط و درآمیختگی هویتی، باعث فساد و تباهیهایی چون “ازخودبیگانگی” و “بحران هویت” میگردد، تجربة آنهایی که درآمیختگی را زیستهاند این است که به جای تباهشدن، به فرصتی استعلای فرهنگی دست یافتهاند. یکی از این شخصیتها تزوتان تودوروف است.
تزوتان تودوروف، در کتاب “زیبایش انسان غریب” در باره خود مینویسد: «میبایست این امر را مسلم بپذیرم: من هرگز یک فرانسوی تمام عیار و مثل دیگران نخواهم بود. زنی هم که در شب سفرم به بلغارستان با او ازدواج کردم مثل خودم در فرانسه یک خارجی بود. بنابراین، وضعیت فعلی من نه مصداق فرهنگزدایی است و نه مشمول فرهنگپذیری. بلکه چیزی است که میتوان آن را استعلای فرهنگی نامید، یعنی به دستآوردن معیارها و ضوابط تازه، بدون از دستدادن معیارها و ضوابط پیشین. من از این پس در فضای خاصی زندگی میکنم، هم در بیرونم هم در درون. بیگانه در دیار خود (صوفیه) و خودی در دیار بیگانه (پاریس).» (۱۳)
بازگشت به خویشتن
شعار سیاسی “بازگشت به خویشتن” که امروزه در میان برخی افراد متعلق به هویتهای چندرگه یا ذوحیاتین هوادار پیدا کرده است، ریشه در ثنویتگرایی ایرانی و آموزه “فرشکرت” دارد. ثنویتگرایی، باورمندی به تقسیمبندی جهان به خیر و شر را میگویند. زرتشت، پیامبر ایران باستان، یک ثنویتگرا بود و از تقابل اهریمن و اهورامزدا صحبت میکرد. او میگفت که جهان به دوگونه آفریده شده است: ۱ – آفرینش معنوی (مینوک)؛ ۲ – آفرینش مادی (گیتیگ) که شرآفرینی اهریمن وجود آن را ایجاب میکند.
اما “فرشکرت”، آموزهای بود که سخن از تجدید حیات، معاد و تصفیه و جداسازی میگفت؛ جداسازی جهان از شر و ناپاکی و بیرون راندن آنها از عرصه حیات. یا به تعبیر دیگر، تجدید حیات امر واحد و طرد هر اصلی که منافی آن باشد.
آموزه “فرشکرت” اگرچه آموزه زرتشتی است، اما در ایران پس از اسلام نیز همواره حضور خود را در قالب مفاهیم موعودگرایانه حفظ کرده است. مثلا به مفهوم منجی موعود بنگرید. داریوش شایگان به نقل از قطبالدین اشکوری، یکی از شاگردان میرداماد (قرن یازدهم هجری) مینویسد که او معتقد بود زرتشت آینده یعنی سوشیانت، همان امام منتظر شیعیان است. شایگان همچنان از جعفر کشفی (متوفی به سال ۱۲۶۷ هجری قمری) نقل میکند که او جهانشناسی امامی را مبتنی بر تقابل نور و ظلمت دانسته و بدین عقیده بود که بر بنیاد این جهانشناسی، عالم شامل همان سه مرحله اصلی در آئین مزدیسنا است: خلق (بندهشن)، خلط (گومیزشن)، و فرق (ویچارشن).
شعار سیاسی “بازگشت به خویشتن” نیز اگرچه قد و قامت نو و تازه و سکولارتر دارد، اما در حقیقت، صورت دیگری از تجدید حیات آموزه “فرشکرت” در حوزه تمدنی ما است. این شعار نیز، شبیه جهانشناسی امامی، شامل همان سه مرحله اصلی در آئین مزدیسنا (خلق، خلط و فرق) میباشد. کسانی که این شعار را علم میکنند بدین عقیدهاند که ما در نخست جداگانه و به صورت خیر خلق شده بودیم، سپس با دیگران که نماد شرارت اند خلط شدیم، اکنون نوبت تصفیه یا طرد عناصر اهریمنی از میان ما و بازگشت به حالت نخستین است. شریعتی وقتی از بازگشت به خویشتن سخن میگفت، همین مراحل سهگانه را در نظر داشت.
نگرش حماسی (دوگانهانگار)ی که در پشت سر این شعار نهفته است، نگرش حذفگرایانه و در ستیز با تعدد و تنوع و کثرت است؛ تعدد و تنوع و کثرتی که زیبایی و غنا و خلاقیت به ارمغان میآورد. کسانی که از میان ما دورگههای تاجیکی هزارگی، این شعار را علم میکنند، ناخودآگاه ذهنیتی را ترویج میدهند که گویا هویت تاجیکی ما شر است و با بازگشت به خویشتن که همان هویت هزارگی یا ترکی است، باید آن را طرد کنیم.
فصلکردن یا وصلکردن؟
شعار “بازگشت به خویشتن” اگر فراخوانی برای فرقهگرایی، جداسازی و دستورالعملی برای ایجاد این شورا و آن شورای قومی است؛ بهرسمیتشناسی تعدد و تنوع و درآمیختگی هویتی ما، دعوتی برای تحکیم ارتباط و پیوند با همگان میباشد. اگر ماموریت شعار “بازگشت به خویشتن” فصلکردن است؛ رسالت هویت ریزوموار و درهمآمیخته و دورگه ما پلزدن و وصل کردن و فراتررفتن بوده و، عتابآلود، بازگشتگرایان را مخاطب قرار داده میگوید:
تو برای وصلکردن آمدی
یا برای فصلکردن آمدی
کسانی این هویت ریزوموار و دورگه را به رسمیت میشناسند، به هیچ کدام از عناصر هویتی خود نگاه منفی نداشته و آنها را پلهایی میدانند که این جمعیت را با تاجیک و هزاره و ترک وصل کرده اند. من در شمار همین گونه آدمها هستم و به همین خاطر، با هیچ کدامی از این شوراهای قومی که برخی افراد دورگه ایجاد کردهاند همکاری ندارم. ادوار گلیسان، شاعر و نویسنده فرانسوی، سخن زیبایی در باره درآمیختگی هویتی دارد که این یادداشت را با نقل آن به پایان میبرم. او در پیوند به هویتهای چندرگه میگوید: «در چنین احوالی، آنچه مهم است مطلق و مستقلبودن یک ریشه نیست، بل شیوه نزدیک شدن آن به دیگر ریشهها یعنی ارتباط است. به نظر من امروز نقد و شناخت ارتباط، بدیهیتر و جذابتر از نقد و شناخت هستی است».