چند روز پیش کتابی را در یکی از کتابفروشیهای شهر دیدم که «کتاب آدمهای احمق» نام داشت. این کتاب در واقع تلخیص و ترجمهی کتاب «اخبار الحمقی والمغفلین» یکی از دهها آثار شیخ ابوالفرج ابن جوزی است.
ابن جوزی، فقیه، متکلم، زاهد و تاریخنگار حنبلیمذهبِ اوایلِ قرن ششم هجری بوده که در اکثر علومِ متداولهی عصر خود، از جمله علمِ تفسیر، حدیث، تاریخ، نجوم، طب، فقه و نحو سرآمد بوده و آثار متعددی در این علوم نوشته است.
او در کتاب «اخبارالحمقی و المغفلین»، حکایات آدمهای احمق را به شیوهی طنزآمیز بیان میکند؛ حکایاتی که هم آدم را میخنداند و هم به فکر و حیرت فرومیبرد.
کسی بر ابن جوزی اشکال کرده بوده که پیامبر فرموده است: «وقتی کسی موضوعی را با خنده بیان کند، ارزش آن را از آسمان به زمین میکشاند.» او در مقدمهی این کتاب در پاسخ میگوید که پیامبر اسلام از توسل به دروغ برای خنداندن مردم نهی کرده است، نه از مطلق خنداندن مردم. او روایاتی را یادآوری میکند که پیامبر اسلام گاهی چنان خندههایی سر میداد که دندانهایش نمایان میشدند.
کتاب «اخبارالحمقی والمغفلین» در ۲۴ فصل نگاشته شده است، اما موسی بیدج، گزیدهی از آن کتاب را گردآوری و ترجمه کرده و نامش را گذاشته است: «کتاب آدمهای احمق». این کتاب در سال ۱۴۰۲ توسط موسسهی انتشارات نگاه در تهران چاپ شده است.
وقتی این کتاب را بخوانید، ضمن آنکه میخندید، متوجه میشوید که آدمهای احمق در میان تمام طبقات – از سیاستمداران و دولتمردان شروع تا قاریان و قاضیان و شاعران… – وجود داشته است.
من در اینجا چند نمونهاش را که به نظرم جالب آمده است، ذکر میکنم:
شاعر کوفی
«حمزه شاعر کوفی بود که در کتابهای مختلف از او یاد شده است. روزی از نوکر خود پرسید: «نماز جمعهای که در رصافه خواندیم چه روزی بود؟» نوکر مدتی به فکر فرورفت و بعد گفت: «به گمانم سه شنبه بود!»
دولتمرد
ابوعثمان جاحظ، ادیب مشهور، نوشته است: «ابوفزاره مسوول دیوان عدالت بصره بود و گاهی به شنگی میزد. روزی سروصدای زیادی شنید. پرسید: این هیاهو برای چیست؟ گفتند: عدهای در بارهی قرآن بحث میکنند. گفت: خدایا ما را از دست قرآن نجات بده!»
کارگزار مصر
«حیان، کارگزار مصر، به عمر بن عبدالعزیز نوشت: «مردم اینجا اسلام آوردند و نمیتوانیم جزیه بگیریم.» عمر گفت: «پناه بر خدا از دست جزیه! خداوند محمد (ص) به عنوان هدایتکننده فرستاد نه تحصیلدار.»
معلم
«معلمی پسری را کتک میزد. گفتند: مگر چه کار کرده است؟ گفت: میزنم که بعدا کار بد نکند!»
حاکم خراسان
«یزید بن مهلب مردی عرب را بر بخشی از خراسان گمارد. مرد روز جمعه بر فراز منبر رفت و گفت: «خدای را سپاس…» اما لحظاتی زبانش بند آمد. سپس گفت: «آی مردم! از دنیا برحذر باشید که خداوند متعال در کتابش فرموده است:
و دنیا را برای کس وفا نیست
که این دنیا برای کس سرا نیست
کاتب به او گفت: «خداوند حضرت امیر را به سلامت دارد! اینکه فرمودید، آیه نبود، شعر بود.» گفت: «مگر دنیا به کسی وفا میکند؟» گفت: «نه!» گفت: «مگر کسی زنده میماند؟» گفت: «نه!» گفت: «پس کجایش شعر است؟»