سواری به سرعت ازییلاق بیرون زده بود،ازمیان دره به سوی کوه های کبودِ فام میتاخت. زمانی که انبوه درختان جنگل رادید، ایستاد، مدتی روی تپه لگام کشید، بعدبه اطراف نگاه کرد، کسی دیده نمیشد، صدایی به گوش نمی رسید، هرازچندگاه پرنده ای در دور دستهاسکوت را درهم میشکست، سایهِ درخت های بلندجنگل چون اشباح به نظرمی رسید. سوار همه جاراپایید،باوجودکه اطراف رامی شناخت، امادلهره ای دروجودش شکل گرفته بود. دودل بود، فکرمیکرد حکومتی ها دراطراف کمین کرده اند، یک دم اندیشید که به کوه برود، نگاهی به کوهِ پرازمه که جلویش ایستاده بود کرد، باخودگف چرا هیچ کس نیست؟