ساعت از ۲:۰۰ شب گذشته است. همه جا تیره و تاریک است. آسمان چنان تاریک است که گویا هیچ روشنایی و ستارهی در آن وجود ندارد. همه جارا سکوت عجیبِ فرا گرفته است و من هنوز بیدارم و خوابِ بسراغم نمی آید. درد و رنج های زیادی در این تاریکی شب در ذهن و فکرم خطور می کند که از درد بیکاری و بی سرنوشتی نسل مان گرفته، تا آوارگی و فرار را بر قرار ترجیح دادن ها، که هر روز به آمار آوارگان این سرزمین افزود میگردد. دلایلی متعدد و متفاوتی را با خود واکاوی میکنم و