تابستان بود. برای اجرای کاری به شهر رفته بودم و به سوی ایستگاه بسهای پوهنتون مقابل فروشگاه بزرگ افغان راه افتادم. در میان هیاهوی آوای موترها، آدمها و موسیقی برخاسته از رستورانها، شنیدم: “کاوون… کاوون…!”. از آوازش نشناختم، ولی هنگامی پشت سر نگاه کردم، امانالله سیلاب صافی را دیدم. خریطۀ سان سپید سودای خانه که برگهای نوشپیاز و گشنیز از آن بیرون زده بود، در دست داشت. نزدیکش رفتم و احوالپرسی کردیم. بر موهای سر و رویش غبار نشسته بود و از رویش عرق میچکید. در جریان سخنان دیگر، گفت: “شعرهایت زیبا هستند و خوشم میآیند. ادامه بده، مگر