سیاهی شب همه چیز را در دل خود جا داده! جادهها خالی، نسیم ملایم پر حرارت، بیانگر سکوت مطلق بر تمام شهر است. سیاهی مهربان. چشمانم هنوزم به پنجره بسته است. من، تاریکی پنجره، نیمه شب، گرما. چقدر از این گرمی طاقتفرسا نفرت داشتم. هرگاه درجهی حرارت بالا میرود، نبض منم ضعیف میشود، دیدگاهام را سریع عوض میکنم. زیر لب میگم نه! بلخ شهری خوب نیست. آخر با این همه گرمی چطور میتوانم مجادله کنم؟ آب بدنم چقدر کم شده، گویا در ساختار بدنم سمینت زیادی ریخته شده باشد. چقدر ناتوان هستم در مقابل تشنگی. خواب از چشمانم فرار