چرا یک عده در میان ملیت تاجیک پر و پا قرص مخالف فدرالیسم اند؟ مساله شان باید و نبایدهای اخلاقی یا سلب و ایجاب فلسفی، سیاسی و جامعهشناسیک نیست، که ایکاش از این فصل و باب میبود؛ گاهی حسادت و لجاجت منشا آن است و زمانی هم غیر مستقیم چراغ سبزی است برای تعامل درجهبندیشده با شوونیستها و نیز تملق به آن عده چهرهها، که خیال میکنند، اگر ته ماندهی سفرهای هم بخش شود و برسد به این«گروه» میرسد. و این یعنی رئال پولیتیک، از نظر ایشان!
میفرمایند فدرالیسم به زیان تاجیکها است؛ دقیقاً پشت این جمله خود را پنهان میکنند، تا راه برای عوام فریبی و معاملهگری و شایعهپراکنی باز باشد. پشت«بیرق سهرنگ» پنهان میشوند، تا سینه چاکچاک شان را برای«افغانیت» و «وحدت ملی» کفنپوش کنند؛ اینجا پنهان میشوند تا چنان وانمود شود که ایشان دنبال منافع شخصی و کوچک خود نیستند، برای اسلامیت و افغانیت، یعنی برای یک چیز کلان عشق میورزند، برای زن و مرد کابل و برای کل مردم افغانستان مبارزه میکنند؟!
برگردیم به اصل موضوع، یعنی دلتنگی و نگرانی شان: تاجیکان ضرر میکنند، زبان فارسی ضرر میکند، زبانهای دیگر حقطلبی میکنند، عرصهی جولان زبان فارسی را تنگ و محدود میسازند!
یک روشنفکر واقعی، یک وجدان آگاه از ضرورت تغییر نظام حقوقی کشور، هستی شناسی فلسفی، حقوق انسان به مثابه منبع قانونگذاری، عدالت طبقاتی، عدالت قومی، عدالت فرهنگی، عدالت اقتصادی و سیاسی آغاز میکند. به تغییر رادیکال ساختار سیاسی میاندیشد، برای تاسیس و استقرار نظام سیاسیای مبارزه میکند که عدالت در وسیعترین مفهوم و معنای آن (البته از نظر فلسفی میان مفهوم و معنی تفاوت وجود دارد)، آزادی، آزادیعقیده و وجدان میتواند محقق گردد، اعتقاد به این نوع ساختار و حقوق انسان فقط از باب مجامله و احترام کذایی نباشد، بلکه سرشته به این ایده و ایقان باشد،
که ما بدون دیگری در متن زندگی اجتماعی نمیتوانیم بقا و دوام منصفانه و عادلانه داشته باشیم. ما به یکدیگر، به سخن شاعر، محتاجیم، منافع تاجیکها و هر قومی از اقوام کشور ( اگر بتوان افغانستان را کشور نامید)، در متنی از عدالت اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی باید محقق گردد؛ عدالتملی و طبقاتی باید تحقق یابد، چنین چیزی انتیتز درجهبندی ظالمانهی قومی است.
جایگاه تاجیکان کجاست، در کجا چه آسیبهایی دیده است، میتوانید احصا کنید نگرانی خود را به روشنفکران و نخبهگان اقوام تحت ستم در میان بگذارید، آنچه در خلوت کدههای خود میگویید میتوانید علنی و آفتابیاش بسازید؟ چیزی که در زیر آسمانه میگویید باید بتوانید در زیر آسمان هم بگویید، در غیر آن یا نجواهای خصوصی و بیپایه و فاقد منطقاند، قابل دفاع نیستند، یا با آفتابی کردن آنها دست وجدانهای آگاه و مدافع راستین عدالت و برابری و حقوق انسان یقهی شما را هم محکم میگیرد.کلیگویی نکنید، مثلاً بگویید افغانستان تجزیه میشود، قومندانبازی شکل میگیرد، کوچه به کوچه مردم به جان هم میافتند، وضعیت تاجیکان در جنوب چه میشود، افغانها در شمال به چه سرنوشت مواجه میگردند… تا ما جواب تان را بدهیم. مشخص یک، دو، سه … بفرمایید که ملیت تاجیک چه ضرر میکند، چه چیزی را از دست میدهد نام آن چیزهای که از دست میدهید، چیست؟ واقعاً چنین است؟ این فکر محصول شقاوت و یا عدم درک درست از فدرالیسم است. خود بار ها گفتهاید که در افغانستان هیج قومی اکثریت نیست، کشور اقلیتهای قومی است. تاجیکها اگر بخواهند دیگران را حذف کنند، نمیتوانند؛ سیاست حذف دیگران، نه انسانی است و نه یک سیاست پایدار و موفق. بزرگان عرصه اخلاق و سیاست قرن هاست که میگویند: گرفتن قدرت آسان است، میشود از یک غفلتی استفاده کرد و میانبر زد مثل کودتا یا شورش؛ اما حفظ قدرتی که نتیجهی اینگونه اتفاق ها باشد، بن و برگ و بار نمیگیرد، دوام نمیآورد، مستقر و نهادینه نمیشود. یک عدهای که خود را به دروغ دردمند نشان میدهند و در عمل زیر درفش «سهرنگ افغانی»سینه میزنند، یا از مدافعان آن درفش در میان بعضی از گروههای مخالف طالبان حمایت میکنند، و آن حمایت های بزدلانه را «حکمت و هنر و دوراندیشی!» جلوه میدهند، شوونیزم افغانی را، که چهارنعل ذیل نام«افغانیت و اسلامیت» میتازد و ارزشها و میراث دیگر اقوام را بیپروا لگد مال میکند، نمیبینند، خرسوار از کنار آن میگذرند و گرد و غباراش را عطر و ریحان جنت به حساب میآورند، اما از اینکه یک اوزبیک، یا یک هزاره، یا بلوچ و یا عرب و ترکمن و… بخواهند سری در میان سرهای تاجیک و افغان بلند کنند، ناراحت میشوند. از فاشیسم که تمام مال و ملک و جانشان را در اشغال قرار داده است، در ید قدرت خود متمرکز کرده و فشرده است و با تمام شاخ و شانه در میدان است، گویا پروا ندارند، اما از ترکتبار یا نمیدانم پشهیی تباری که نه ادعای سلطهگری دارد نه امکان آنرا دارد و مثل خودش( تاجیکها )زیر ستم مضاعف (طبقاتی و قومی ) زندگی میکند مینالد، خطرناکتر از فاشیسم تلقیاش میکنند. بسیار که بخواهیم دلیل بیاورد، بالا و پایین میکند: زبان فارسی محدود میشود. باز در شمال اوزبیکها اوزبیکی گپ میزنند و درس میخوانند! اینگونه نوشتن و تبلیغ کردن و تورکهراسی و هزاره هراسی، آگاهانه یا ناآگاهانه(ژنتیک) ناشی از همان ترس دیرینه از افغانهاست، که از طریق ناخودآگاه جمعی، و نگاه روانشناسی، به صورت یک دریافت از نوع شرمگین و خنثای برتریطلبی قومی تبارز میکند؛ منتها همچنان جبون، غیر عادلانه و در نهایت در خدمت تحکیم و استمرار قدرت افغانها/پشتونها!
رنج و مصیبت ناشی از ستمگری قومی یا ملی در اشکال مختلف نسل کشیها، کوچ دادنها، غصب و اشغال مال و ملک اقوام بومی، دهنشین و پرتاریخ این جغرافیا، تحمیل و حصول مالیات غیرعادلانه و کمرشکن، حذف نامها و هویت های سرزمینی اقوام غیر افغان، محروم ساختن آنها از خدماتاجتماعی و فرهنگی و انکشافی، از حضور در مقامات بلند نظامی و سیاسی کشور، به حداقل رساندن فرصتها و کار و اشتغال و غیره، در سه-چهاردهه پسین در شکل و شمایل و کلمات آگاهی بخش اشراف بر منافع قومی و میهنی وارد میدان شده است، خوشبختانه، شمار آگاهان و درس خواندهگان متعلق به اقوام غیر افغان اندک نیستند، آنها حقوق شهروندی و قومی خود را میدانند، از آن دفاع میکنند. منتظر«ما» هم نمیمانند. بهتر است با ذهن و فکر و خواستههای تبعیض طلبانه،ظالمانه و غیر انسانی و اخلاقی وداع شود، وداع کنیم، اصل را بر عدالت، انصاف و برابری بگذاریم، حقوق را مکتوب کنیم، چهارچوب دولتی آن را تعریف کنیم و بسازیم؛ در این صورت هیچ شهروندی، هیچ قومی، هیچ دین و مذهبی، هیچ چپ و راستی، وجدانی و عقیدهای آسیب نمیبیند؛ به سخن معروف مایوتسهدون: بگذار صد گل بشکفد، صد مکتب با هم رقابت کند! و این اصل را الزام آور بدانیم نه اعلانی!به هر انجام، برای این عدهی قلیل تاجیک ضد فدرالیسم، منافع تاجیک به مثابه یک ملیت اهمیتی ندارد. مگر نفرمودند که ما منافع قومی را فدای وحدتملی کردیم، خود را قربانی منافع کلان افغانستان کردیم؟! «منافع ملی» (اگر باشد) نیز اندازهی یک جو برای شان مهم نیست؛ جهانیبودن و یا به زبان دیگر برای جهانی بودن و جهانی شدن نخست میباید خراسانی/افغانستانی بود و برای خراسانی بودن میباید به هویت قومی و فرهنگ خراسانی عادلانه و منصفانه، بیانکار و نادیده گرفتن حقوق حقهی دیگران، مهر ورزید. یا این تیوری های ساده را نمیدانند، و یا میدانند و منافع کوچک، موقتی و گذرای شان اجازه نمیدهد. خیلیها میدانند دزدی اخلاقا بد است، اما دزدی میکنند؛ مارکس حرف درستی میزند: فقر انقلاب نمیکند درک درست از فقر و عوامل آن انقلاب میکند؛ درست زمانی که اینها وجدان شوند. هانریشبل، میگفت: هیتلر علاوه بر جنایات بیشماری که در تاریخ بشریت نمونه نداشت، انجام داد، یکی و شاید هم به یک معنا مهمتر و جان سوزتر از آن جنایاتش در حق کلمات بود، کلماتی مثل عدالت، آزادی، وطن، ملت وغیره. در بیست سال پسین، به ویژه با حضور اشغالگرها و نوکرهایافغان و افغانستانی شان همه این کلمات به لجن کشیده شدند. فراموش نکنیم، که از دههی هفتاد خورشیدی شروع، تاجیکها بیشتر از هر زمانی در نظام دولتی حضور و عبور و مرور داشتند، مگر این که این عده «حاضرین» در قدرت را تاجیک ندانیم؟! که چنین نیست؛ مگر همینها نمیگویند، دوبار هژمونی قوم افغان/پشتون را شکستیم، یکبار بهدست امیر حبیب الله خان کلکانی و بار دوم به دست و به رهبری سیاسی_نظامی استاد ربانی و فرمانده مسعود؟ حالا این قدرت که یک اصول اساسی ساده، بگذریم از قانون اساسی و ده فرمان موسی(از زبان یهوه) نتوانست بنویسد، چرا در مدت کوتاه، چهار و پنچ سال کاملا به تاراج رفت، و در بیست سال پسین با حضور در قدرت، حالا نه ریسجمهوری، نتوانست از منافع بر حق تاجیکان و اقوام تحت ستم دفاع کند؟ برای اینکه فرق بین قدرت و اقتدار، زعامت و ماموریت را نمیدانستند، یا اگر میدانستند همت و جربزهی حفظ زعامت و همان حداقل دست آورد های اسلاف خود را نداشتند، همه «افغان توب» و «بچهی افغان» بودند؛ و تاجیک قوم و ملیت هم برای شان نبود،یک مفهوم فرهنگی بدون مصداق و بدون “واقع” (به بیان فلاسفه) در خارج بود!!
این بچههای «افغان» و «افغانتوب» ها که هنوز بیشرمانه و بزدلانه همان پندارها و شعار های«افغانی» را یدک میکشند، تا زانو در مقابل قدرتهای افغان (شوونیستها) خم میشدند، مدیحه سرایی میکردند، تملق میگفتند تا در کنف برکت و حمایت آنها (افغانها) برتبار خود ظلم و ستم کنند، در ترور آنها سهم بگیرند، بیعزت بسازند: من از بیگانگان هرگز ننالم/که با من هر چه کرد آن آشنا کرد!
هرباری که سر این غلامان تاجیک در برابر شوونیستها خم میشد، کمر عزت تاجیکها میشکست، کمر اقوامی میشکست که به قول دوست و رفیق ام دکتر کریم پاکزاد بر عصای تاجیکها تکیه کردند و به این قوم اعتماد نمودند. وقتی هنجارها به هم میخورند و اعتماد ها فرومیریزد، اگر کسی فرصت پیدا نمیکند حق و ناحق را با غربال بسنجد، «مشت را نمونهی خروار» میگیرد؛ که به یک نوعی حق هم همین است. آن «مشتی کثیف و غلام افغان توب» و «بچهی افغان» نمونهی خرواری تلقی شدند که ما جماعت تاجیکها باشیم، که بسیار جای تاسف و اندوه دارد؛ با این حال و روزی که افغانها، بر سرشان آوردهاند، هنوز و همچنان «پرچم سهرنگ» افغانی چونان علامت تبعیت و تسلیم زینتبخش مجالس، اتاق های کار و گردهمایی های «ملی شان» است، و اینجا و آنجا بینالمللی شان! و این بردههامیخواهند مردم را آزاد کنند!! کسی و گروهی و حرکتی و دستهای که هنوز به این باور است که متعلق به قوم درجه دوم و یا سوم و یا چهارم…است و «عقل» و «کیاست» و «سیاست» و بردگی ملک طلق افغانها است، وخود رعیت و بدبخت و گوش به فرمانی بیش نیستند، هنوز در دوران صغارت، در همان معنای کانتیانیستی، به سر میبرند. یکی دیگر از راههای رهایی، نهگفتن به این کودکان فکری است. به بیان«کوهن» برای شکستن رژیم استبدادی، برای رهایی باید «امکان های واسطهی» استمرار بیعدالتی از سر راه پس شوند، یعنی همان ایادی و نوکرانی رژیم، همان توجیه کنندهگان و همان الیگارشها و مافیاهای میراثی، که قدرت و اعتبار حداقلی خود را از مردهگان میگیرند و باز به قول مارکس، یا یکی از بزرگان فرهنگ مسیحی: میراث مردگان را بگذارید تا مردگان بردارند؛ چون رسوم و عادات کهنه چون کوهی بر دوش ما سنگینی میکنند.
این الیگارشها، میراثخوارهای فاسد، دزدان جان و مال مردم، صاحبان ثروت های باد آورده، دشمنان سوگندخوردهی عدالت و آزادی، در نقش تیر و کمان و تازیانهی فاشیستها و شوونیستها عمل میکنند: فرمان برمت جانا بنشینم و برخیزم! این جماعت:
این گروهی برگی چرکین تاری چرکین پود…از هرگونه وضعیت دموکراتیک، نهادینهشدن دموکراسی واقعی، وا شدن ساختار صلب و سخت ایدئولوژی کاذب، و هر چیزی از نحلهی عدالت به شدت میترسند، از نام آن نفرت دارند، چرت میزنند اگر افغانستان فدرال شود، حکومت های محلی شکل بگیرند، پارلمانهای محلی نهادینه شوند، کرسیها انتخابی باشند، ساحه برای «قلدران» و « قداره بندان» رنگارنگ و میراثخواران استعمار ( کتابی هم به همین نام است) تنگ و نفسگیر میشود، فرصت برای شایستهسالاری مساعد گردد، دگر نمیشود با هیچ فریب و نیرنگ و زر و زوری، مثلاً کل اعضای پارلمان «هریوا» یا جلال آباد، یا بلخ یا شمالی بزرگ( شامل پنجشیر، پروان،کاپیسا) را از اعضای خانوادهی خود، یا ده و قریهی خود انباشت، یا همینگونه مقامات عالی ایالات فدرال را. بخواهی نخواهی اقتدار میان مردم و لایههای مختلف اجتماعی پخش میشود؛ «قدرت مطلق» تجزیه میشود. به بیان فیدلکاسترو قدرت «ملی میگردد» دردستان مردم قرار میگیرد، همین مردم عادی، ساده و نورمال که حاصل دسترنج خود اند، نه ربالارباب، پادشاه یا قهرمان. به بیان «اوژن پوتیه»، مردمی که آزاد و حر به جهان آمده اند و میباید خود سرنوشت خود را رقم بزنند.
الیگارشها و سیاستگرهای دزد و فاسد و «قدرت طلب» که بالا دستهای قدرمندتر و در عین حال فاسدتر از خود دارند، و با حمایت راس هرم قدرت بر مردم و تبار خود هم زور میگویند و ظلم میکنند، در جمهوری دموکراتیک فدرال، آدم میشوند دگر نمیتوانند از نام قوم و تبار، جهاد، سوسیالیسم، لیبرالیسم، فاشیسم، ناسیونالیسم با حلقهی اول قدرت که طی این قریب به سهصدسال افغانتبار(پشتونتبار) بودهاند زدوبند کاسبکارانه، تجارت سیاسی و معامله کنند. قدرت از حوزههای انتخاباتی، صندوق های رای و در نهایت اراده و خواست مردم، در جریان گردش آزادانهی قدرت بیرون میآید؛ نه در نان قرض دادنهای مشخص و قول و قرارهای دزدانهی فردی و خصوصی و سفارشهای خانوادگی و باند بازی سود جویانه. در جهان مدرن و نظام حقوقی انسان مدار و مبتنی بر حقوق انسان، هرکس نمایندهی خود است، کسی نماینده کسی نیست، هیچ کس عقل خود را به دست دیگری نمیسپارد.
هر کس خودش خواب خود را میبیند و تعبیر میکند، کارل گوستاویونگ در کتاب «انسان و سمبولهایش » از یک مردمشناس نقل قول میکند: … وقتی از اعضای عادی و فرودست قبیله ای پرسیدم چه خوابهایی میبینید؟ پاسخ همهشان این بود؛ ریس قبیله عوض ما خواب میبیند، ما خواب نمیبینیم! حالا، آن زمانها که ریس قبیله و قوم و اقوام به جای قوم و اقوام خواب میدید، تمام شده، به پایان رسیده است، مردم خودشان خواب میبینند و این را ترجیح میدهند،حتا اگر آن خوابها کابوس هم باشند!