راست فتنهانگیز
ستیز گروهگرایی با حقیقت عینی را در هیچ جایی نمیتوان آشکارتر از وجود این معضل در اتحاد جماهیر شوروی پیشین و آلمان نازی دید. آلمان نازی و اتحاد جماهیر شوروی که دو نظام گروهگرا بودند (به گونهای که یکی از نژاد آرین میگفت و دیگری از طبقه کارگر صحبت)، با حقیقت عینی سر ستیز داشتند و آن را “راست فتنهانگیز” میدانستند.
از میکلوش گیمیش، یکی از اعضای حزب کمونیست مجارستان، در باره ستیز احزاب کمونیستی با حقیقت عینی نقل میکنند که میگفت: “آهسته آهسته ما لااقل در بخش بزرگتر و چیرهگر شعور خود بدین نتیجه رسیده بودیم که دو نوع حقیقت وجود دارد و حقیقت حزب میتواند از حقیقت مردم متفاوت باشد و میتواند از حقیقت عینی مهمتر باشد.”
همچنان فریدریش فون هایک، از وب یاتریس نقل میکند که در یکی از شمارههای مجله علوم طبیعی مارکسیست – لنینیستی نوشته بودند که “ما در ریاضیات از حزب طرفداری میکنیم، ما در جراحی طرفدار نظریه خالص مارکسیست – لنینیستی هستیم”.
برتراند راسل، فیلسوف معروف انگلیسی، حکایت میکند که او در سن پطرزبورگ با شاعر مشهوری به نام الکساندر بلوک آشنا شده است که مارکسیستها، پس از سالها سختگیری و فشار، سر انجام به او اجازه تدریس زیبایی شناسی را دادهاند، اما او گله داشت که اصرار میکنند موضوع تدریس بر اساس دیدگاههای مارکسیستی باشد. بلوک به راسل گفته است که هرچند در کشف چگونگی رابطه اوزان شعر با مارکسیسم درمانده است، اما برای گریز از گرسنگی ناگزیر شده است تا به خواست آنها تن بدهد.
حزب و دیدگاههای حزبی در اتحاد جماهیر شوروی حرف اول را میزد. مثلا حزب در زیستشناسی از دیدگاه لامارک در برابر ژنتیک مندلی حمایت میکرد؛ چون اولی، در حالی که با شواهد موجود همخوانی نداشت، مارکسیستیتر از دومی به نظر میرسید. لامارکیسم از حمایت استالین برخوردار بود. گفته میشود در سال ۱۹۴۸، به دستور استالین، زنتیک مندلی در کمیته مرکزی حزب محکوم شد و زیستشناسان مجبور شدند تا از نظریه رسمی لامارکی لینسکو پیروی کنند. زیستشناسانی که با این نظریه مخالفت میکردند تیرباران میشدند یا به زندان میافتادند.
در حقوق نیز همانگونهای که جاناتان گلاور، مینویسد، وضعیت همینگونه بود. «آندریی ویشینسکی در تلاش برای تغییر شکل نظام حقوقی، به تردید در باره حقیقت متوسل شد. او در کتاب “نظریه مدارک حقوقی در حقوق شوروی”، که جایزه استالین را نیز نصیباش کرد، شرح جدیدی در باره مدرک ارائه داد و ارزش زیادی برای اعترافات متهمان قایل شد. او نوشت که ” گفتههای مدعی علیه در جرایم کشوری بهناچار باید مدرک اصلی، یعنی مهمترین و حساسترین مدرک محسوب شوند». از آنجا که مدرک نسبی و تقریبی است، بازجو میتواند از قضاوت خودش نیز استفاده کند و “نتیجهگیریهای خودش را علاوه بر عقلاش، بر حساسیتهای حزبیاش، نیروهای اخلاقیاش، و شخصیت خودش نیز مبتنی کند».
در حقیقت، دیدگاهی را که او ارائه کرده بود، توجیه حقوقی سرکوبها و مجازاتهای دگراندیشان بر اساس اعترافات اجباری آنها بود؛ چیزی که در اتحاد جماهیر شوروی به وفور یافت میشد.
“صحت سیاسی”
لشک کولاکوفسکی، فیلسوف و الهی دان معروف لهستانی، که در نخست خود عضویت حزب کمونیست لهستان را داشت، از پدیده ای به نام “اعتقاد به صحت سیاسی” در میان کمونیستان یاد میکند. “صحت سیاسی”، “یعنی اینکه حقیقت، با موضع حاملان حقیقت (یعنی پرولتاریا) مطابق است و هر چیزی را که حزب میگوید همان درست است؛ نه غیر.”
او میگوید در جهان کمونیستی از یک سو تمایز از میان نیک و بد و برداشته میشود و از سویی مفهوم حقیقت تهی از معنا میگردد و به نفع نسبیگرایی تاریخی کنار گذاشته میشود. “این درست است که آموزه کمونیستی مفهوم سنتی حقیقت را حفظ کرده بود، اما پیگیرترین فیلسوفان کمونیست، کسانی چون گئورک لوکاچ و کارل کرش، آن را به نفع نسبیت گرایی تاریخی دور افکندند. دیدگاه اینان وقتی به اوج خود رسید که مدعی شدند حقیقت با موضع حاملان حقیقت، یعنی پرولتاریا مصادف و مطابق است. این نظریه در عمل به این معنا بود که همیشه حق با حزب است و احکام و مصوبات آن معیار و ملاک حقیقت است.”
از اینها اگر بگذریم حتا خود کارل مارکس، در متن معروفی نتایج علمی باورها را کماهمیتتر از نتایج عملی آنها دانسته میگوید: «این پرسش که آیا اندیشه انسان میتواند به حقیقت عینی راه یابد یا خیر، پرسش نظری نیست، بلکه پرسش عملی است. انسان باید حقیقت، یعنی واقعیت و قدرت، و این سویگی اندیشهاش را در عمل نشان دهد. بحث بر سر واقعیت داشتن یا نداشتن اندیشهای که از عمل جدا است تنها مساله دانشگاهی است. اگرچه این توضیحات مبهم کارل مارکس امکان دستیابی به حقیقت عینی را نفی نمیکند، اما تلاش برای دستیابی به آنها را نیز مهم نمیداند، بل نتایج عملی اندیشهها را مهم میداند.
محنت فلاسفه
اگر سرنوشت حقیقت عینی در جوامع گروهگرا چنان است که گفتیم، سرنوشت فلاسفه، به عنوان کسانی که در جستجوی حقیقت بوده، نظریهپردازی کرده و پرسش طرح میکنند و شبهه ایجاد مینمایند، نیز با محنت و زحمت آمیخته میباشد. فلاسفه، در جوامع گروهگرا، اغلب به عنوان انگلها و بدعتگزارانی شناخته میشوند که تخم دگراندیشی، کژآیینی، انحراف و بدعت را در جامعه کاشته و از این طریق باعث بیاعتقادی یا سستی اعتقاد مردم به حزب، طبقه یا گروه دینی میشوند. لنین، بنیانگزار اتحاد جماهیر شوروی، در باره فلاسفه و روشنفکران روس میگفت: «روشنفکران، این نوکران سرمایه، خود شان را مغز ملت میدانند. در واقع آنها مغز ملت نیستند، بلکه تفاله ملت اند.»
همچنان هیتلر، به عنوان رهبر نازیسم، در سال ۱۹۳۸ در سخنرانی خود خطاب به اصحاب مطبوعات در باره فلاسفه و روشنفکران گفت: «متاسفانه به آنها نیاز داریم، در غیر این صورت شاید روزی تصمیم میگرفتیم آنها را حذف کنیم، یا فکری برای شان بکنیم. ولی متاسفانه به آنها نیاز داریم.»
به باور من، عمدهترین علت آنکه فیلسوفان در نظامهای جمعگرا مغضوب و مطرود قرار میگیرند، نقش آنها در زنده نگهداری روحیه سنجش نقادانه باورها است. فیلسوف به حجیت مراجع اقتدار باور نداشته و تشویق دیگران به استقلال و عدم تسلیم در برابر جزمها و قطعیتها را وظیفه خود میداند. و این باعث میشود که آنها همیشه در نظامهای جمعگرا به اختلال روانی نظم اجتماع، منحرفسازی نسل جوان و خیانت به حزب، طبقه یا دین متهم شوند. اتهامی که بر سقراط وارد بود نیز همین بود. او را دادگاه مردمی شهر آتن به منحرفسازی نسل جوان محکوم کرده و مجبور به نوشیدن جام شوکران کردند.
شما به سرنوشت فلاسفه در آلمان نازی بنگرید. اغلب فلاسفه و کسانی که در حوزه عمومی نقش داشتند، در دوره هیتلر از آلمان رانده و تبعید شدند. اعضای مکتب فرانکفورت رانده شدند، اکثر مشاهیر حلقه وین، از فیلسوفان تبعیدی آلمان نازی بودند، کارل پوپر هم یک تبعیدی بود. از میان فلاسفه تنها کسانی در آلمان نازی ماندند که با برنامههای هیتلر موافقت داشتند. نمونهاش، هایدگر است. هایدگر فیلسوفی بود که عضویت حزب نازی را داشت و حتا در کلاسهای درس خود، سلام هیتلری تقدیم میکرد. خوب است در اینجا به داستان سرگذشت اشتفان تسوایگ اشاره کنیم. او در هنگام قدریابی هیتلر در آلمان و گسترش نفوذ فاشیستها در اتریش ممنوعالقلم گردید، کتابهایش را سوزاندند و خودش ناگزیر به ترک وطن شد. “نخست به لندن گریخت و با شروع جنگ به امریکای شمالی و شهر نیویورک رفت و پس از دوسال آوارگی در کشورهای آرژانتین و پاراگوئه، سرانجام در سال ۱۹۴۰ میلادی به برزیل مهاجرت کرد. او رمان کوتاه شطرنجباز که یکی از معروفترین آثار او است، در دورانی که در امریکای جنوبی بود، نوشت. اشتفان تسوایگ همان سالی که شطرنجباز در بوئنوس آیرس منتشر شد، یعنی سال ۱۹۴۲ میلادی، مرگ خودخواسته را بر زندگی در تبعید ترجیح داد و با خوردن داروی خوابآور خودکشی کرد. همسرش نیز پس از چند ساعت و از اطمئنان از مرگ او، به همین طریق خودکشی کرد”.
در اتحاد جماهیر شوروی نیز وضعیت فلاسفه و دانشمندان چندان خوب نبود. همه روزه دانشمندان و فلاسفه بیشماری به جرم دگراندیشی، تبعید، زندانی، اعدام میشدند. یکی از فلاسفهای که به دست استالین اعدام شد، یان اشتن بود. او برای استالین، آرای هگل، کانت، فیشته، شلینگ، فویر باخ، پلخانوف، کائوتسکی، و ایف. اچ. برادلی را تدریس میکرد. او خوشحال بود که برایش فرصتی فراهم شده تا در تاریخ نقش ارسطو برای اسکندر را این بار او برای استالین ایفاء کند، بیخبر از اینکه سرانجام توسط شاگرد خود، به اتهام کاسهلیسی تروتسکی، اعدام خواهد شد. محنت فلاسفه و دانشمندان در اتحاد جماهیر شوروی را هیچ چیزی گویاتر از این توضیح نمیدهد که همواره اپوزیسیون اصلی این نظام، دانشمندان تبعیدی آن بودند. ساخاروف که پدر بمب اتم شوروی نیز خوانده میشود، یکی از کسانی بود که پس از تبعید رادیکالترین سخنان علیه این نظام از زبان او شنیده میشد.