مصطفی العقاد( زاد ۱۹۳۰ وفات ۲۰۰۵ ) کار گردان سوری – امریکایی است. مشهور ترین کار وی، فیلم های «محمد رسول الله» و « شیر صحرا» می باشد. فلم «محمد رسول الله» به کار گردانی آقای مصطفی العقاد همزمان به زبان انگلسیی و عربی ثبت شده است و هم چنان دوبله پارسی آن وجود دارد. کمتر کسی پیدا می شود که این دو فلم را مشاهده نکرده باشد. العقاد مطلبی به زبان عربی نوشته است. از آنجا که دیدم این مطلب خیلی سودمند و مملو از احساسات است، آن را به زبان پارسی ترجمه نمودم.
گمان می کردم مادرها دروغ نمی گویند، اما زمانی که مادرم برایم هشت بار دروغ گفت، درک کردم که این گمان من اشتباه بوده است. اکنون دروغ های مادرم را می نویسم، تا بدانید چگونه مادرها دروغ می گویند؟
۱- این داستان از زمان ولادت من آغاز می شود. من یگانه فرزند پسر در یک خانواده بسیار فقیر بودم و نان کافی برای خوردن نداشتیم. زمانی که اندکی برنج را برای خوردن می آوردیم، مادرم حق خودش را برای ما می داد… او در حالی که برنج را از کاسه خودش به کاسه من می ریخت می گفت: پسرم شما این برنج را بخورید، من گرسنه نیستم. این نخستین دروغ او بود.
۲- زمانی که آهسته آهسته بزرگ می شدم، مادرم به منظور شکار به جویبار نزدیک خانه ما می رفت، تا اگر هم شده یک دانه ماهی را شکار کند و شکم مرا سیر نماید. یکبار به فضل خداوند توانست دوتا ماهی را شکار نماید، سریع به خانه برگشت و غذا را آماده نمود و هر دو ماهی را پیش روی من گذاشت. من داشتم کم کم ماهی اولی را می خوردم، دیدم مادرم گوشت های باقی مانده در کنار استخوان و خار را می خورد، دلم برایش سوخت و ماهی دیگر را جلوی او گذاشتم تا نوش جان کند. فورا آن را برگشتاند و گفت: پسرم نمی دانی که من ماهی را دوست ندارم. این دومین دروغ او بود.
۳- هنگامی که بزرگ شدم، ناچارم بودم به مکتب بروم و درس بخوانم، اما پول کافی برای مصارف مکتب نداشتیم. مادرم به بازار رفت و با کارمند یکی از دکان های لباس فروشی توافق کرد که برای کالاها بازار یابی نماید و به خانه ها برود و لباس ها را برای خانم ها نشان بدهد. در یک شب زمستانی و بارانی، مادرم تاخیر کرد. در خانه منتظر او بودم، از خانه بیرون شدم و در خیابان های مجاور او را جستجو می کردم. او را در حالی پیدا کردم که کالاها را حمل می کرد و دروازه ها را دق الباب می نمود، بلند صدا کردم و گفتم: مادرم بیایید به خانه برویم، ناوقت شده و هوا سرد است. می توانید فردا کار را ادامه بدهید. مادرم تبسم کرد و گفت: پسرم خسته نیستم . این سومین دروغ او بود.
۴- یکبار در آخرین روز امتحانات سالانه مکتب، مادرم اصرار کرد که با من به مکتب برود. من وارد صنف شدم و او در زیر آفتاب سوزان منتظر ماند. هنگامی که زنگ رخصتی نواخته شد و امتحان تمام شد، از مکتب بیرون شدم، مرا در آغوش گرفت و شاه باز و موفق باشید گفت. او با خود نوشیدنی ای را خریده بود تا زمانی که من خارج شدم آن را بنوشم. از شدت تشنه گی آن را نوشیدم و سیراب شدم. ناگهان به چهره او نگاه کردم، دیدم که عرق از سر و صورت او سرازیر می شود، فورا پیاله را به او دادم و گفتم: مادرم بنوشید! در پاسخ گفت: پسرم شما بنوشید من تشنه نیستم. این چهارمین دروغ او بود.
۵- پس از وفات پدرم، باید مادرم بسان زن بیوه و تنها زندگی می کرد و به تنهایی مسوولیت خانه را به عهده داشت. زندگی بسیار سخت شد و با گرسنه گی دست و پنجه نرم می کردیم. عمویم مرد نیکو بود و در همسایه گی ما زندگی می کرد و برای ما به اندازه سد رمق طعام می فرستاد. زمانی که همسایه ها دیدند، هر روز وضعیت ما بدتر می شود، برای مادرم توصیه نمودند تا ازدواج نماید چون هنوز جوان است، اما مادرم ازدواج را رد کرد و گفت: من به محبت نیاز ندارم. این پنجمین دروغ او بود .
۶- پس از آن که درس را تمام کردم و از دانشگاه فارغ شدم، وظیفه تا حدی خوب به دست آوردم. باور داشتم که اکنون زمان مناسب فرار رسیده است، تا مادرم استراحت نماید و مسوولیت خرچ خانه را به من بسپارد. در همین وقت او دیگر آنقدر صحتمند نبود و نمی توانست به خانه ها برود. از همین رو، فرشی را در بازار هموار می کرد و صبحگاهی ترکاری می فروخت. هنگامی که نپذیرفت، این کار را ترک نماید، بخشی از معاش ام را برای وی تخصیص دادم. این پشنهاد را هم نپذیرفت و گفت: پسرم پول هایت را برای خودت نگاه دار، من پول کافی دارم. این ششمین دورغ او بود.
۷- در کنار کارم، مسیر تحصیلی ام را نیز ادامه می دادم تا ماستری بگیرم. سرانجام کامیاب شدم و معاش ام زیاد شد. شرکت آلمانی ای که در آن کار می کردم، برایم زمینه کار در بخش مرکزی آن در آلمان را مساعد نمود. احساس خوشبختی می کردم و داشتم رویای آغاز نو و زندگی خوش را در سرمی پروراندم. پس از آنکه به آلمان رفتم به مادرم تماس گرفتم و از او درخواست نمودم تا با من در آلمان زندگی نماید، اما نخواست مزاحم من باشد و گفت: پسرم من به زندگی مرفه عادت ندارم. این هفتمین دروغ او بود.
۸- مادرم بزرگ شد و به سن کهولت رسید و به بیماری سرطان مبتلا گردید. لازم بود، در دوران بیماری در کنار او باشم، اما چی کنم میان من و او کیلومترها فاصله وجود داشت؟ همه چیز را گذاشتم و به دیدار او به خانه ما رفتم. او را در بستر بیماری یافتم. زمانی که مرا دید، تلاش کرد تا لبخندی بزند، اما قلبم داشت می سوخت؛ چون بسیار ضعیف و لاغر شده بود. آن مادری را که من می شناختم نبود… اشک از چشمانم جاری شد، اما مادرم تلاش کرد مرا دل داری دهد و گفت: پسرم گریه مکن. من درد را احساس نمی کنم. این هشتمین دروغ او بود . زمانی که این سخن را گفت، چشمانش را بست و هرگز دوباره باز نکرد.