آدمیان از همان لحظهای که پای بدین گیتی مینهند و چشم بر رُخ آن میگشایند، چند مشخّصه یا هویّت را نیز بیاراده و اختیار با خویشتن میآورند. از آن میان است: سرزمین یا آبوخاکیکه زادهاند، و بهسخن سعدی “اولنظر بهدیدن او دیدهوَر” شدهاند، و دین و مذهبیکه در آغوش آن آمده و پرورش یافتهاند و زبانیکه نخستینبار واژههای آنرا بر زبان آوردهاند و همچنین است قوموتباریکه با آن رشتهای تعلّق و نسبت یافتهاند. میبینیم که اینجا، آدمیان تحت سایهای سنگین جبری هستند که اندک مجالی نیز برای “اراده” و “اختیار” او در تصوّر نمیگنجد؛ امّا، بهنظر میرسد که انسانها یا دستکم بیشترین آنها چنان میزیند و زندهگی را بهسر میبرند که گویی تا آخرین لحظههای نفسکشی و واپسین رمقِ زندهگانی خویشتن را به هر هزینه و قیمتی ناگزیر از دفاع و پاسداری آن میبینند، و ناچار از داشتن سودا و نیز بالیدن و فخرنمودن بهآنها. گزارهای معروف “انصر اخاک ظالماَ او مظلوماَ” در جزیرهالعربِ پیش از اسلام -که پسانها در دورهای اسلامی رنگ دیگری یافت- هرچند برخاسته از ویژهگیهای جغرافیایی و کیفیّت زیست ساکنان همان دیار است، باز آنقدر هست که بهدرستی ریشهای عمیق و پیشینهای بلند این گرایش را در کثیری از انسانهای گذشته و امروز نشان بدهد.
مسئله این است که داشتن پیوند عاطفی و رشتهی احساسی با هر یک از هویّتها و مشخصههای آدمی همچون “قوم” و “زادگاه” و “سرزمین” و “دین” و “مذهب” و “زبان” و “نژاد” و از این دست، و حتّا حساسیّت و غیرتورزی نسبت بدانها، -تا آنجا که بهفکر من میرسد-، نهتنها عیب و ایرادی ندارد و درخورِ نکوهش نیست، بلکه بیشوکم طبیعی هم جلوه میکند؛ امّا اگر همان حس عاطفی و محبتآمیز با حسّ و پندارِ برتری و برخوردِ برتریجویانه بر دیگر انسانها درآمیزد و موجب فخرفروشی بر دیگر همنوعان شود -که بسیار چنین اتفاق افتاده است، و همچنان میافتد- آنگاه است که ابلهانه و مضحک مینماید، و کریه میشود و بدگل؛ و از آنجا که موجب بروز پیآمدهای ناگوار و آثار سوء نیز میشود، آنرا بهمنزلهای یک رذیلت اخلاقی نیز میتوان برشمرد.
مباهات و افتخار با قوم و دین و نژاد و زبانِ مادری و زادبوم و خاکِ پدری و غیره- آنهم فقط به “علّت” انتساب و پیوستهگی بدان-، یک امر خیالی و خرافی است، و واهی. هیچ پشتوانهای عقلانی و دلیل موجهی ندارد. سقف و ثبات باورها یا انگارههایی از این دست، فقط ستونهای لرزان و سستبنیادِ “خیال” و “القاء” و “تلقین” و “تکرار” و “تعصب” اند که با اندک تامل و نگاه انتقادی و برخورد عقلانی از بنیاد فرو میریزند و همانند دودی در هوا پراکنده میشوند.
سخن این است که ما -اهالی افغانستان- که دیریاست غرقه در ورطهای همین دلبستهگیهای قومی و گرایشهای تباریِ پوچ و توهمآمیزیم، و دستوسر یکدگر میشکنیم و خون میریزیم و سرزمینِ خویش میسوزیم، میبایست بیشتر از هر زمان و هر کسی بدین ملتفت بشویم که اگر هم بتوان -با تسامح- بالیدنِ کسی با قوم خویش یا فخرفروشی یک قوم بر دیگری را در مواردی درست و روا قلمداد کرد، همان هم در گِرِه و گِرَو چند شرط است:
اولاَ، شخصِ مغرور با قومِ خویش، میبایست در دستآوردها و مجموع آنچه سبب “فخر” و موجب “سربلندی” برای قوم پنداشته میشود، دست و نقش داشته باشد. زیرا، بالیدن بهآنچه که از سوی گذشتهگان و اجداد او بهدست آمده باشد، هیچ فضل و کمالی را برای شخص او ثابت نمیکند.
ثانیاَ، نهتنها در آنچه موجب فخر و برتری پنداشته میشود نقش داشته باشد، بلکه افزون بر آن، آن نقش برخاسته از “اراده” و “اختیار” خودِ او نیز باشد، و گزینش او از میان دو یا چند گزینه. چراکه همهای انسانها بهلحاظ ارزشی برابر و همسنگ یکدیگرند. هیچ انسانی بهگونهای ذاتی، و مستقل از کردار و کنشِ ارادی و اختیاری خویش بر انسانی دیگری برتر و فروتری ندارد. آنچه موجب تمایز آنهاست، کنشهای ارادی و اختیاری و آزادانه است.
ثالثاَ، میبایست دید که برخورداری از آنچه قوم بدان مینازد و خود را بر قوم و گروهی دیگر برتر جلوه میدهد، آیا در بهدستآوردن آن، قومِ دیگر بهلحاظ امکانات و زمینههای لازم برابری بوده است، یا نه. یعنی، آیا همان موقعیّت و وضعیّت و تواناییهایی را که گروه اولی از آن برخوردار بوده است، قوم یا گروه دومی هم همان موقعیّت و امکانات را داشته است یا خیر؟. چراکه ادعای برتری بر دیگری از گونهای مقایسه و ارزیابی میان دو یا چند چیز بر میخیزد، و شرط مقایسه و آنگاه لازمهای داوری در باب آنها همین است که میان آنها شباهت و همگونی و برابری وجود داشته باشد.
برپایهای آنچه بدان اشارت رفت، بالیدن با افتخارات سرزمینِ خویش و قومگراییِ آمیخته با پندارِ برتری بر دیگران، تصوّری است بیهوده و بیپایه و بسیار زشت. نازیدن و فخرفروختن بر دیگری با آنچه که خود جبری است و اراده و اختیار ما کمترین نقش و کارکردی در آن ندارد، و بهسخن حافظ “چو قسمت ازلی بیحضور ما کردند”، چه جای فخر و مباهات دارد؟. از آنکسی که خویشتن را در سرزمین یا قومی مفتخر مییابد و برتر، میبایست پرسید که اگر دست ارادهی تقدیر شما را همچنان در میان همان قوم یا خاکی بهجهان میکشید که اکنون آنرا پست و حقیر میپنداری، آنگاه خویشتن را چهگونه میدیدی؟. پوچی و میانتهیبودنِ دیگر این گرایش در میان انسانها آناست که اهالی هیچ قبیله و ساکنان هیچ سرزمین و خطّهای را نتوان یافت که با چیزی از آنِ زادگاه یا قبیلهای خویش غرّه و مغرور نباشد، و خود را بر دیگری سربلند نشمرد. فیلسوف آلمانی، آرتور شوپنهاور، افتخار با ملّت و گذشتهی آنرا مزخرف و مسخره و کودکانه میدانست، و آنرا برخاسته از تصوّرات انسانهای حقیر و فرومایهای میدید که چون در خویش مایهای درخورِ ستایش و تحسین نمییابند، آنگاه پُشت ملّت و تاریخ و افتخارات آن پنهان میشوند.(در باب حکمت زندهگی: در بارهای آنچه داریم).
قوم و سرزمین که خود دارای هیچ کارکرد مهم و حامل هیچ ارزش و معنایی جز “شناخت” نیستند، چنانکه قرآنمجید نیز میفرماید: وَجَعَلْنَاكُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا (حجرات: ۱۳)؛ در وطن ما امّا روزگار بلندی است چنان شکل منحط و افراطی گرفتهاست که خود تبدیل بهبیماری مهلکی گشتهاست، و قطعنظر از ریشهی آن در اذهان مردمان عام و عوّام ما، امروزه دلوسینهای بسیاری از با سوادان و اهالی فرهنگ و مدعیّان روشنفکری ما را همچنان انباشته و مالامال کردهاست. چندانکه، بههنگام بحث و گفتوگو در باب آیندهای کشور، بیش از آنکه نسبت بهحیات و سرنوشت جمعی در نگاه وسیع حساسیت بورزند، چشمها و ذهنهایشان اسیر و درگیر قوموقبیله و زادگاه و گرایشهای فروافتادهی متعلق به آن میباشد. ذهنها و اولویتها چنان قومی و سمتی و محلهگرایانه شدهاست که اگر دردمندی نیز بهنیّت اصلاح یا روشنگری هم سخنی بر زبان بیاورد یا مطلبی از خامه بر کاغد بنشاند، آنگاه بسیاری بیدرنگ در پَی جستوجوی شهر و دیار او میشوند، تا مگر نشانه و بهانهی برای رد و نفی و بطلانِ آن سخن بیابند.
ما اگر دردمند روزگار بیسامان و ویرانِ وطن خویشتن، و خواهانِ دگرگونی مثبت و توسعهای همهجانبه هستیم، نخست میبایست پای بر گلوی گرایشهای افراطیِ قبیلوی خویشتن بگذاریم و از سبکسریها و کوتهفکریهایی از این دست بگذریم؛ وگرنه بهسخن نظامی:
زین دِه ویران دهمت صدهزار…