به نام آفریدگاری که در اولین خطاب به پیامبراش، امر به خواندن کرد.
برای من و خانواده ام، اولِ سال و آغاز سالِ تعلیمی همیشه یادآور تحرک و کار و بار بوده است. من سومین نسل از خانوادهی صحافت و کتابفروشی هستم.
پدرم، مرحوم حاجی غلام سرورِ صحاف و پدر بزرگِ مرحومم، حاجی حیدر از جمله صحافان و کتابفروشان مشهورِ هرات بودند. ایشان همیشه یک ماه مانده به آغاز سال نو تعلیمی، به طور شبانه روزی، حتا با کمک خانمهای شان به صحافی حاضریها و ترقی تعلیمهای مکاتب مشغول بودند و لوازم تحریر شاگردان را برای آغاز سالِ نو مهیا میکردند.
همسایههای محل سکونت ما، به این موضوع احترام زیادی داشتند. به نحوی که حتی در این مدت، کسی به خانهی ما برای مهمانی نمی آمد و چه بسا سعی می کردند مراسم و مهمانی هایشان را طوری تنظیم کنند که با ایام کاری خانوادهی ما تداخل نداشته باشد.
بر خلاف خیلی از هراتیان، خانوادهی ما از رفتن به تعطیلات و میله های اول سال محروم بودند. حتی خانمهای خانه نیز حاضر نبودند که بدون سایر اعضای خانواده، به تفریح بروند.
پدرم همیشه میگفت بهترین میله و تفریح خانوادهی ما وقتی است که صدای زنگ مکاتب را میشنویم. در حقیقت همین گونه بود؛ صدای زنگ مکتب به ما یک انرژی خاص، حسِ غرور و افتخار میداد.
چهار سال پیش، پدرم به علت بیماری، دُکان خود را بست و وسایل صحافت خویش را به موزیمِ ملی هرات اهدا کرد. وی امیدوار بود که نسلهای بعد، این حرفه را به خاطر بسپارند. یادم از چند ماه قبل از وفاتش میآید. روزی که به ما گفت که بعد از وفات من، از افغانستان خارج شوید؛ زیرا طالبان به زودی افغانستان را دوباره تصرف می کنند و آنگاه هیچ کدام شما در امان نیستی..
آن روز برای تسلیتِ خاطر پدرم، همهی ما گفتیم که شما صد سال زنده باشید. اما هیچ یک، این حرف را جدی نگرفتیم.
بعدِ وفات پدرم، آغاز فروپاشی نظام افغانستان و واگذاری ولسوالیها و شهرها به طالبان را به چشمِ سر دیدیم. دقیقاً شش ماه از وفات پدرم گذشته بود که شهر هرات سقوط کرد و همهی ما مجبور به فرار شدیم.
یکی از برادرانم داکتر بود، دیگری، رستوران داشت. یک خواهرم معلم بود، دیگری مسئول یک نهاد مدنی بود، دیگری قابله و آخری، دانشجوی رشتهی دندان پزشکی بود. من وکیل مدافع و همسرم استاد تربیه معلم بود.
با سقوط افغانستان همه مجبور به فرار شدیم. اکنون، هر کدام در گوشه ای از دنیا (ایران، ترکیه، ایتالیا، آلمان و اسپانیا) روزشمارِ آینده هستیم. من اکنون در مادرید نشسته ام و به گذشتهیی فکر می کنم که چگونه تُندبادِ حوادث، بساط زندگیِ هزاران خانواده در افغانستان را بر هم چید.
آه ببخشید! می خواستم در مورد آغاز سال تعلیمی بنویسم، اما اسبِ سرکشِ خاطرات، مرا به نا کجا آباد برد. حالا بگذریم، اگر قسمت یاری کرد، در مطلب دیگر به آن نیز خواهم پرداخت.
رشتهای بر گردنم افکنده دوست
میکشد هر جا که خاطر خواه اوست
با آرزوی بهترینها برای همه!