طی چهاردههی پسین، مردم افغانستان حاکمیت شش نوع نظام اداری-سیاسی را آزمایش نمودهاند؛ اما از آنجایي که ماهیت همهی این نظامها-علیرغم اختلاف ظاهری- واحد و همانا قوممحور و متمرکز بوده، از پس هر تحول، طبیعت استبدادی حاکمان پرجوشتر، و شمشیر ستمشان آختهتر میشد.
چرا تغییر رژیمها و تعویض نظامها نتوانست به استبداد نقطهی پایان بگذارد، و به تبعیض قومی و اجتماعی نه بگوید؟
برای دریافت پاسخ دقیق به این پرسش باید به تاریخ برگردیم تا بدانیم این اقتدار قوم محور و مستبد چگونه شکل گرفته؛ و این جغرافیا از نظر سیاسی چه وضعیتي داشته و بدست چه کساني اداره میشده است.
در نیمهی نخست قرن دوازدهم هجری، جغرافیایي که هم اکنون افغانستان خوانده میشود، عمدتاً سه پارچه بود؛ و علاوه بر آنها چند حاکمیت کوچک محلی در داخل این حدود وجود داشت. پارهی شرقی زیر نام صوبهی کابل یا کابلستان، جزو امپراطوری مغولی هند بود. پارچهی غربی و جنوب غربی، زیر نامهای ولایت هرات و ولایت قندهار، جزو امپراطوری صفوی ایران بود. پارهی شمالی زیر نام بلخ و ترکستان، شهزاده نشین امارت بخارا بود.
بدخشان توسط امرای محلی با القاب شاه و میر اداره میشد. هزارهجات یا هزارستان، کتیرستان یا کافرستان، غور و ایماقات را امرای نیمه مستقل محلی اداره میکرد؛ و بالاخره کنر بدست خانوادهی سادات با لقب «پاچا» بود.
در چنین اوضاعي، فاتح خراسانی بنام ندرقلی و مشهور به نادرشاه، قلمروي از بغداد تا دهلی، و از بخارا تا دریای هند را متصرف گشته، به حاکمیتهای سه قدرت مغولی، صفوی و استرخانی بر جغرافیای افغانستان کنونی پایان داده، بساط حکمرانی های محلی را برچید؛ اما متأسفانه امپراطوری نادر دولت مستعجل بود؛ با مرگ او در آغاز دههی شصتم قرن مذکور، قلمرو وسیع سلطنتش متلاشی گشت؛ حاکمیتهای کوچک محلی دوبار قد افراشتند و هر بخشي بدست سردار و زمامداري افتاد.
احمدخان افغان که یک تن از سرداران سپاه او بود، به کمک نیروهای قزلباش و اوزبکِ وفادار به نادر، در قندهار اقتداری به هم رسانید، و با دستآویز ساختن قراردادهایي که نادر با شاهان هند و بخارا در خصوص مرزهای شرقی و شمالی قلمرو خود بسته بود، توانست به آسانی مملکتي برای خود ایجاد کند.
مرگ نادر در حینحالي که زمینهی اقتدار احمدشاه را در حدود هند و خراسان فراهم نمود، باعث قیام مجدد قدرتهای محلی نیز گردید. چندانکه احمدشاه ناگزیر گردید ادارهی مناطق آنان را به خودشان واگذارد؛ و با آنان به ساختاري که جوزف فیریر -افسر مورخ فرانسوی- آن را فدرالی یا «اتحادی» میگفت، موافقت کند.
پس از احمدشاه پسرش تیمورشاه (که دارای اقتداري کمتر از پدر بود)، همان شیوه را دنبال کرد؛ اما پسران تیمور که به جان هم افتادند، چندانکه از امپراطوری وسیع احمدشاه، پنجاه سال پس از تأسیس، در دههی نخست قرن سیزدهم، پشاور، کابل، هرات و قندهار باقی ماند.
خانوادهی بارکزایی به رهبری دوست محمدخان، ابتدا بر کابل، سپس به قندهار و سر انجام به هرات دست یافتند؛ با این حال، او را امیر کابل میگفتند. دوست محمدخان به محض پیروزی بر حریفان خانوادگی، به حمایهی قدرت بزرگ تازه به میدان آمدهی بریتانیا، متوجه شمال هندوکش شد؛ ولی فقط توانست پادگاني در بلخ افراز کند، حاکمیت محلی بلخ که بدست خانوادهی حاجیبی مینگ بود، کماکان باقی ماند. پسرش شیرعلیخان موفق شد پادگان نظامی در بدخشان ایجاد نماید؛ ادارهی ملکی به دست میر بدخشان بود.
تمرد شیرعلی خان سبب گشت که بریتانیا، برادرزادهی او عبدالرحمن خان را بر تخت سلطنت کابل بنشاند؛ او با انصراف از داعیهی بازپسگیری افغانستان با مرکزیت پشاور، امتیاز تسخیر سرزمینهای شمال هندوکش را، بدست آورد. مطابق موافقتنامهای که در سال ۱۸۷۳م میان امپراطوری بریتانیا و امپراطوری تزاری روسیه انعقاد گشت، رود آمو مرز میان قلمروهای حاکمیت هر کدام شناخته شده بود.
علاوه بر این، عبدالرحمن خان اجازه و امکانات انضمام واحدهای اداری-سیاسی بدخشان، هزارستان، غور و ایماقات، کنر و کتیرستان را نیز بدست آورد. او پانزده سال را با قساوت تمام صرف یکسانسازی هویتها، و سلب استقلال محلی مناطق مذکور نمود؛ و بجای ادارهی «اتحادی»، سیطرهی قومی رویکار آورد. بدینگونه او به نظام اتحادی که طی یکونیم قرن عامل تأمین مناسبات میان کابل و ولایات بود، پایان بخشید.
علیرغم انحلال «نظام اتحادی»، جغرافیای اداری-سیاسی واحدهای مذکور به همان نامها باقی بود؛ چنانکه از دورهی حاکمیت عبدالرحمنخان تا انفاذ قانون اساسی سال ۱۳۴۳ش، افغانستان به هفت ولایت و چهار حکومت کلان تقسیم شده بود. تفاوت اساسی این بود که به جای امرای بومی، حاکماني از جانب کابل منصوب میگشت که غالباً از قوم افغان میبودند.
قانون اساسی سال ۱۳۴۳ش، تعداد ولایات را به حدود سی افزایش داد؛ تا با کوچک ساختن واحدهای اداری، میزان سلطه و اقتدار دولت مرکزی را بالا برده باشد.
از آغاز پادشاهی نادرخان تا امروز، حضور نمایندگی اقوام غیر پشتون در نهادهای تصمیمگیری دولت مرکزی سیر نزولی داشته؛ زبان و فرهنگ آن اقوام از دایرهی اجراآت دولتی در حال حذف شدن بوده؛ تبعیض و تعصب علیه هزارهها، تاجکها، اوزبکها و سایر اقوام به طور بلاوقفه ادامه داشته؛ چنانکه در حاکمیت تروریستی-فاشیستی طالبان، اجحاف و استبداد به درجهی اعظمی رسیده است. برخي از احزاب تمامیتخواه، و برخي از حلقات و چهرههای قومگرای پشتون، از تحریک تروریستی طالبان به عنوان بازوی نظامی استفاده نموده، پروسهی تحمیل هویت افغانی را بر همهی اقوام ساکن در کشور به پیش میبرند.
این نگاه مختصر به گذشتهی این سرزمین، هم ما را به چگونگی شکلگیری اقتدار قوممحور کنونی آگاه میسازد؛ و هم راه بیرون رفت از این منجلاب را نشان میدهد. نظام اتحادی یا نظام فدرالی، بازسازی تقسیمات ملکی کشور است، که در هر واحد اداری آن، یک اکثریت نسبی قومی، حاکمان اداره را از طریق رأی مستقیم مردمان ساکن در آن واحد جغرافیایی انتخاب میکند.