جناب مسعود خلیلی گرانمایه دیوان اشعار خود را از راه دور با لطف فراوان برایم درب به منزل فرستاده است، از این بابت فراوان ممنونم و دست شان را با مهر میفشارم.
بیآنکه شخصیت منحصر فرهنگی و فعالیت سیاسی-اجتماعی یا دیگر کارنامههای مسعود خلیلی را در نظر داشته باشیم، او یادگاری از یک شاعری باجایگاه بلند در عرصهی زبان و ادبیات-حوزهی تمدنی زبان پارسی میباشد که شعرش انقلابی در ادبیات معاصر زبان پارسی ایجاد کرد و در کنار اینکه شاعر متدارک غزلهای ناب عرفانی، میهنی، اجتماعی و سیاسی بود، از پیشگامان شعر نو در افغانستان نیز محسوب میگردد که با «سرود کهساران» در قالب نیمایی راهی برای نسل پس از خویش باز نمود و خود از بزرگترین شعرسرایان معاصر به شمار میآید. از اینرو مسعود خلیلی این پروردهی دست عشق و فرزند آن شاخص ادبی-تاریخی، غنیمت قابل ارج است و مهمتر اینکه شعر میسراید و کتابی نیز از طبع زلال وی زیر عنوان «دیوان اشعار مسعود خلیلی» زیور چاپ یافته است.
مسعود خلیلی از چهرههای مطرح سیاسی، فرهنگی و قلمدار با درایت چند دههی اخیر بوده است. زیاد شنیدهایم از بزرگان که میگویند اصل، نااصل نمیگردد یا به تعبیر دیگر طلا با افتیدن در میان خاشاک رنگ عوض نمیکند. مسعود خلیلی با آنکه سالیان درازی در سیاست آنهم سیاستی به گندکشیدهشده و پیچدهای کشوری چون افغانستان که کم کسانی از آن آبرو به عاریت بردهاند، نقش پا دارد؛ با نیکنامی در صف اشخاص ثابتقدم جا خوش کرده و دامن عزت با اشک طمع نفرسوده است. به اصطلاح عام او خود یک تاریخ زنده و قصههای زیادی از واقعيات شیرین-تلخ افغانستان و جهان به گفتن دارد.
جایگاه مسعود خلیلی از سه لحاظ در میان فرهنگيان حوزهی زبان فارسی به خصوص جامعهای ادبی افغانستان، محترم و حائز اهمیت است. یکم اینکه او پرورش یافته از یک خانوادهی همقدم با چندین دولت و نشانی از یک شاعری به بزرگی استاد «خلیل الله خلیلی» میباشد. دوی دیگر اینکه او چندین دهه در مسائل مهم سیاسی کشور سهیم و شاهد تلخترین وقوعات سیاسی، تاریخی، جغرافیایی، حکومتها، جریانهای روی کار آمده و… نظامهای مختلف بوده است. سوم مسئلهای که او را منحصر و شخص با جایگاهی بلند میسازد؛ فعالیت دیرینهای فرهنگی، ادبی و روشننگهداشتن چراغ علم و معرفت و استمرار راه پدر میباشد. سرزمین ما سخنوری به توانایی و خوشلحنی چون وی را کمتر تجربه کرده است.
از اینکه شخص عارفمسلک، روزگار دیده و مرد روشنضمیری چون مسعود خلیلی شعر بسراید، بیگمان با طرز نگرش شگرف و جهانبینی ژرف در سرودههای او برخواهیم خورد. دوست داشتم به حیث یکی از دوستداران ادبیات زبان فارسی، دیوان اشعار مسعود خلیلی را که فریاد ناشنیدهای میلیونها انسان و تجربههای زندگی پرفراز و نشیب وی در شعرش تبارز یافته، مرور نماییم. تا حدی سرودههای «دیوان مسعود خلیلی» را از نظر گذراندم و لازم دیدم ناچیز گفتنیهای در مورد شعرهای این شاعر عاشقیپیشه و ارزشگرا داشته باشم.
واقعیت امر جز یگان سرودهای که از جناب مسعود خلیلی در صفحه فیسبوک شان میخواندم، دیگر جایی از وی شعر نخوانده بودم. اینک که دیوان شعرهای او به دسترس قرار دارد، میشود دورنمایی بینش، چگونگی ساختار، فرم و گرایش فکری او را به وضوح دریافت. تا آنجایی من در اشعار وی تأمل داشتم، چندویژه سیاق و ژانر ادبی برایم محسوس بود که با شناختی من از شخصیت وی دارم، همسو و در وجودش مشاهدهشدنیست. وقتی استاد صحبت مینماید، صفایی قلبش را در واژه واژهی حرفهایش میتوان دید و از چشمهاش میشود صداقت، راستی و ایمان را خواند؛ آنچه در شعرش نیز تبلور یافته و این نماد داشتن معنویت روان آدمیست که شاعرانگیاش را با عالم عرفان آمیخته و شعرش را جنون، مستی و طعم لذیذ عشق میچشاند. عشق به آفریدگاری که در ذره ذرهی اجزای طبیعت جلوهنمایی میکند. به این معنی که بخشی از شعرهای مسعود خلیلی عرفانی و عاشقانهاند:
آه ساقی جامهای بادهات سرشار به
چشم مست میپرستت تا سحر بیدار به
من کجا و دانهای از خرمن عشقش کجا
این دل من خوشهچین خرمن دلدار به
قصهی تکرار ناید در غزل زیبا ولی
قصههای عشق تو تکرار در تکرار به
در قمار زندگی بردن ندارد هیچ سود
باختن اندر قمار عشق چندینبار به
چون ندارم طالع دیدار محبوبم دگر
همچو مجنون با غزالان دامن کهسار به
زاهدا حورت مبارک باد اما بهر من
از هزاران حور و غلمان دیدن آن یار به
کوزهگر در پای کوزه داد میزد این چنین
کوزههایم پر ز باده بر سر بازار به
هیچگه نوری نخواهم با حقارت زآفتاب
بیتکلف زندگی در سایهی دیوار به
از برای فتح اقلیمی پر از ظلم و ستم
سینهای عشقآفرین و دیدهی بیدار به
گر ز عشق آسمانی راز افشا میکنی
گردنت را چون سر منصور پای دار به
بخش دیگر اشعار این شاعر بیدار را نگرانیهای مسئولانه که در قبال ملت و میهنش داشته، شکل میدهد که او را به حماسهسرایی وا داشته و مضمون زیادی از شعرهایش را سیاسی ساخته است، درست آنچه در کلام دیگر شاعران این سرزمین که مزاج آنها را روش هنجارمند سیاست و زبونی سیاستمداران آزرده است اما شاعری که خود در صحنهای سیاست بازیگر بوده باشد، رقم کمتری داریم. حداقل تجربهای که من از سرایش شعر دارم که گاه رنگوبوی سیاسی میگیرند اما شخصاً نه در سیاست دخیل بودهام و نه علاقهای به آن دارم. به هر نصیب شعر این شاعر بیداردل حاوی پیام آشتیدهنده، هشداردهنده، بیدارکننده و عاشقساز میباشد و نیز درد و اندوه زندگی یک پدر پسر گمکرده و انسان خودییافته و خستگیناپزیر را که قناعت و صبر عصای دوامش بوده، به تصویر کشیده است.
در قسمت سبک کلام و قالب شعری که جناب خلیلی تا ایندم پیش گرفته، بیشتر قالب غزل، دوبیتی و رباعی در سبک کلاسیکاش بوده و استعاره، اصطلاحات-صنعتی که او در شعرش به کار برده با همان روش قدیمیاش باقی است و همچنان لفظ کلامش را مطابق با اسلوب دیرپای ادبیات کهن زبان فارسی نگهداشته. ایماژ در شعر استاد کارش را با ظرافت انجام داده و توانسته در تصورآفرینی هنرمندی نشان دهد و نیز در ریخت معنایی به واسطهای فرم، نوع قابلیت شاعرانگی را برتابد. جالب است که جناب مسعود خلیلی با آنکه خود پرورده و فرزند یکی از شاعران پیشگام در نوسرایی، نیماییسرایی-شعر نو در افغانستان بوده اما در قالبهای شعر نو طبعآزمایی نکرده است.
مرور این دیوان شعر نشان میدهد که شاعر شیفتهای اندیشههای بیدلانه و تمایل قابل توجهی به ساختار، سبک-محتوای شعر کلاسیک دارد و راهش به سرمنزل عرفان و رندانگی که از آنسویش حضرت مولانا با خیل عرفا میآید، منتهی میشود. به دو سرودهای زیر نظر کنید:
به اوج کبریا کز پهلوی عجز است راه آنجا
سر مویی گر اینجا خم شوی بشکن کلاه آنجا
ادبگاه محبت ناز شوخی برنمیدارد
چو شبنم سر به مهر اشک میبالد نگاه آنجا
بیدل
ببین زین کهکشانها هم بریزد پیش جانانم
زحل تیر و عطارد ناوک و زهره کلاه آنجا
همه مستان و میخواران پریشانند و سرگردان
مگر آهوی چشم او فگنده یک نگاه آنجا
اگر مطرب بخواهد هان نکاح ساقی مستان
فلک با چرخ گردانش بسازد حجلهگاه آنجا
مسعود خلیلی
یا این دو سرودهای دیگر:
عیبِ رندان مکن ای زاهد پاکیزهسرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن دَرود عاقبت کار که کِشت
همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست
همه جا خانهی عشق است چه مسجد چه کنشت
حافظ
برو ای زاهد خودبین تو مزن لاف بهشت
تو چه دانی که سزای تو به جنت بنوشت
دل اگر خانهی او هست چه حاجت بر حج
همهجا خانهی او هست چه کعبه چه کنشت
مسعود خلیلی
از این دست یکسانیِ ساختار، همسوسرایی و یکمعنایی موارد زیادی در کلامش به چشم میرسد که بیانگر ارادتمندی وافر استاد به ادبیات پيشين زبان فارسیست:
به داغ نامرادی سوختم ای اشک طوفانی
به تنگ آمد دلم زین زندگی ای مرگ جولانی
استاد خلیلیالله خلیلی
دلم از تشنگی آتش گرفت ای ابر بارانی
فغانی، نالهای، دردی دعایی چشم گریانی
مسعود خلیلی
با خوانش این شعر مسعود خلیلی جملهی زیبای در یادداشت کوتاهی که پرتو نادری به نسبت چاپ همین کتاب(دیوان اشعار مسعود خلیلی)نوشته بود یادم آمد «چه دشوار است که شاعر فرزند استاد خلیلی باشد، چنین شاعری فکر کنم هر قدر هم که منزل بزند از سایهی نام پدر بیرون نخواهد شد» بیترید این سخن معنای ژرف و واقعیتی بزرگی را بازگو میکند. با تأمل در سخن استاد نادری میاندیشم که اگر فرزند لسان الغیب رند شیراز(حافظ)شعر میسرود و یا پسر بیدل شاعری میکرد! آه که چه بار سنگینی بر دوش میکشید.
همینگونه داشتم دیوان استاد را ورق میزدم نظرم به مرثيهسرودی خورد که درد یک بوستانِ گلگمکردهی را بازگو میکرد، از چشمچشمِ واژهگان این سروده اشک حسرت یک پدر در فراق پسر جوانِ از دستدادهاش میچکید و غبار اندوه یک مرد ثابتقدم را در هوای صبر و استغنا تصویر میکشید:
چه کردهام که گرفتی تو نوجوان مرا
گل امید من و سرور بوستان مرا
مگر چه شد که کشیدی به شعلههای فراق
بهار و گلشن و گلزار و آشیان مرا
نشسته بلبل دستانسرا به گریه و اشک
مگر شنیده ز باد سحر فغان مرا
خدای را مددی کن مکن مکن تکرار
به مادران به خونخفته داستان مرا
اگر کسی ز تو پرسید نشان خانهی من
بده به کوچهی درد و الم نشان مرا
ز کاتبان قضاوقدر ز من پرسید
که پیر چرخ کجا برده نوجوان مرا
با خوانش این مرثیهای جانسوز احساس واقعی قلبم از زبانم چنین بیرون ریخت:
بیا ای خلیلی که ساغر خوریم
غم آتش از هیمهی سر خوریم
به همدستی ماه و خورشید بین
دو یار جدایند و نورهمنشین
تو گمکردهای گر پسر، من پدر
پدر خوانمت، خوانیم گر پسر
اما تمام دغدغهی این پدر شاعر تنها غم نبود نوجوانش نیست بل بیشتر از مرگ فرزند برای یک سرزمین آزادیمرده و کشوری که دخترانش در دور دست این داستان افسانه شدهاند، میگرید. غم میهن ویرانگشتهای را میموید که فقر و ناداری گربیانگیرش شده و اما هیچ رهبری با راستی آستین به آبادی آن بر نزده است و نیز از ابلهان در توهم دانایی که خرمن دانش به آتش جهل کشیدهاند، پناه بر تعقل میبرد:
گریهها دارد دل من چشم نمناکی کجاست
بهر فریادم خدایا سینهی چاکی کجاست
تا بکی با اشک و گریه دامن ما تر به خون
در شکست فوج ظالم، مست بیباکی کجاست
فیلسوفان لاف دانایی و عقل خود زنند
از برای فهم خلقت عقل شکاکی کجاست
حاکمان جاهل و قاتل جهانبانی کنند
بهر آرامی مردم تودهی خاکی کجاست
فقر و ناداری گربیان گیر این ملت شده
در میان حکمرانان دامن پاکی کجاست
بخش پایانی کتاب را رباعیات احتواء کرده که رسانندهی مفاهیم متعالی عرفانی، عاشفانه، رندانگی، زهدبیزاری، میهنستایی، حماسی، سیاسی و… میباشد. زبان بیتکلف و بیوهن شاعر در هر مصراع این رباعیات در رسانش معانی قابلیت ایجاد کرده است و مینماید که با یک شاعر بیدارگر روبهرو ایم:
گر خود ندهی به ظالمی وقت و مجال
گر خود نشوی به پیش او خر دجال
گر خود نکنی به فاسدی سر را خم
فاسد نتواند که خورد بیتالمال
محتوای هشدار دهنده و بیدارگرایانهی این سروده مصداق سخن «مارتین لوتر کینگ» رهبر سیاهان آمریکا است که گفته بود: تا خم نشوید، سوار تان نخواهند شد! در جامعه که خرانش زیاد شوند، خرسواران نیز بیشتر میشوند. اکثر سرودههای این دیوان دغدغههای تجربی شاعر در سرزمینیست که ظلم جای عدالت را پر کرده و گویی ظلمت چادر شومش را در آن گوشهوکنار جاودانه افراشته است:
آنکس که ز خون خلق ایوانی ساخت
وز اشک یتیم جاه و دیوانی ساخت
دیدند که از آه آن یتیم مظلوم
بر خویشتن و عایله زندانی ساخت
با همه سوگواری بر بالای پیکر آدمیت و تأسف بر طینت فرونشستکردهای بشر و با مشاهدهای خونی که از رگ انسانیت جاریست، امید اینکه «هرکسی آن دَروَد عاقبت کار که کشت» شاعر را نسبت به عدالت قاضی دادگاه ابد، خوشبین و با انگيزه نگهداشته است. عمر دراز و توان باقی برای این فرزانهای روزگاران خواهانم.
نویسنده: حسیب احراری