راستش را بخواهید، هر بار که خواستم از مولانا جلالالدین بلخی سخن بگویم، قلمم لرزیده است. چگونه میشود از آفتاب گفت، وقتی خود شمعی کوچک در گوشهای خاموشی؟ من شاعری کوچکام، قطرهای از اقیانوس بیکران شعر فارسی، و او، همان دریاست که از موجهایش هزاران شاعر جان گرفتهاند.
مولانا برای من تنها یک شاعر بزرگ نیست، بلکه صدایی از آسمان در گوش انسان است.
سخن او از عشق، از خدا، از انسان، از رهایی و از حیرت است؛ اما نه به زبان فلسفه و منطق، بلکه به زبان دل.
او نی را به ناله آورد تا انسان بفهمد: تمام هستی، گفتوگوییست میان عاشق و معشوق.
«هر کسی کو دور ماند از اصل خویش،
باز جوید روزگار وصل خویش.»
در همین دو مصراع، جهانی نهفته است.
مولانا میگوید انسان، مسافر است؛
آمدهایم از جایی، و دلمان هنوز برای آن «جای نخستین» تنگ است.
این همان اندوه عارفانهایست که در شعرهای او میجوشد — اندوهی شیرین، از دلتنگی برای خدا.
من گاهی در شعر خود، وقتی واژهای از عشق یا غم مینویسم، حس میکنم نسیمی از جان مولانا از کنار دلم میگذرد.
نه آنکه بخواهم خود را همسفر او بدانم — هرگز —
بلکه تنها میکوشم اندکی از فروغ او را در واژههایم بتابانم.
مولانا به ما آموخت که شعر، فقط وزن و قافیه نیست،
شعر باید جان داشته باشد؛
و جان شعر، همان عشق است.
عشق، در نگاه مولانا، نه یک احساس زودگذر، بلکه راهی است به سوی خودِ حقیقت.
عشق، آتشیست که انسان را از خود میرهاند تا به خدا برسد.
عشق آن شعلـهست کـاو گر برافروخت
هر چه جز معشوق، باقی جمله سوخت
و چه تعبیر لطیفی!
مولانا عشق را نه در وصال، بلکه در سوختن میبیند.
او میگوید باید سوخت تا روشن شد، باید برید تا رسید.
گاهی فکر میکنم اگر مولانا امروز میان ما بود،
در این زمانهی پرهیاهو و بیقرار، چه میگفت؟
شاید باز همان را میگفت که قرنها پیش گفت:
به درون خود بنگر!
جهان بیرون تو، بازتاب درون توست.
من، ماهر نوری، با تمام کوچکی و خامی،
وقتی شعر مینویسم،
دلم میخواهد یکی از شاگردان دور و خاموش آن مدرسهی عشق باشم.
مدرسهای که مولانا در آن درس عشق میداد،
و هنوز صدای نیاش از میان قرنها میآید.
مولانا را باید نخواند، باید چشید.
شعرش را باید بر زبان آورد، تا در جانت حل شود.
آنگاه درمییابی که این مردِ بزرگ،
به جای حرفزدن از خدا، خود خدا را در خویش حس کرده بود.
و من تنها با فروتنی سر فرود میآورم،
در برابر آن نام بلند،
و میگویم:
«ای مولای عشق، اگر از من نوری در کلام میتابد،
از چراغ توست که در جان شاعران جا مانده است
تو خورشیدی که از دل آسمان برخاستی با عشق
جهان در موج مهرت غرق شد، دریاستی با عشق
ز شمسالدین تبسمبار، نوری بر دلت تابید
که خود خورشیدِ شور و شعله و غوغاستی با عشق
نه در منبر گنجیدی و نه در خاک بگنجیدی
تو از افلاکِ بیمرزِ عدم پیداستی با عشق
میان چرخهای ساکت اندیشه، تو رقصیدی
که جانِ پویشِ عالم در تپش پیداستی با عشق
اگر مستی گناه است و جنون جرم است، پس ای پیر
تو در جرم خدای عشق، هم همراستی با عشق
قلم از شرح احوالت خجل گشت و دهان بستند
که در گفتار هم، رازِ خامُشراستی با عشق
زمین از عطر پایکوبیات بیدار شد ناگاه
تو آن بانگ ازل بودی که میپژواستی با عشق
هنوز از هر غزل، بوی سلوک و شور میآید
که در هر بیتِ ما هم زنده و برجاستی با عشق