افغانستان سرزمین و جغرافیایست، که با داشتن فرهنگهای متنوع، مردم مختلفالملیت و حتی تنوع مذهبی، معرف خویش در میان ملل جهان بودهاست، اگر کسی این تنوع قومی، زبانی، فرهنگی و مذهبی را انکار میکند، در واقع از کلیت افغانستان انکار کردهاست، حکومتها در افغانستان، در صد سال اخیر بر محور قومیت شکل گرفتند، نظامها بر مبنای قومیت دگرگون شدهاند و حتی جغرافیا امروز؛ بر محور اصلی جنوب و شمال، حکایت از قومی بودن افغانستان میکند، اما بحث اینجا چیزی دیگریست، نقش قومگرایی در سقوط آخرین نظام جمهوری در افغانستان، موضوع بحث ماست.
ظهور هر فرايند اجتماعی يا تاريخی، موكول به فراهم آمدن مقدمات وعواملیست، كه تحقق آن فرايند را حتمی میسازد. فرارسيدن انحطاط جوامع نيز، مستلزم تكوين ورشد عوامل متعدد از يگ سو و گذشت زمان معين از سوی ديگراست و هنگامی كه عوامل انحطاط در جامعه شروع به كاركرد، جامعه دچار ناسازگاری میشود واز كار كرد اصلی خود كه همانا تأمين زندگی اجتماعی، اقتصادی، تنومندی نظام دولتداری، توجه به فرهنگ، خرسندی مردم و بر آورده ساختن خواستهای انسانی است، باز میماند.
اگر به واکاوی بیستسال نظام جمهوری در سایهی دموکراسی و حمایت غرب بی پردازیم، بدون تردید باید از شکل گیری این نظام در کنفرانس «بن» آغاز کنیم، آنچه که بنیاد نظام نوین با حمایت اکثر کشورهای منطقه و فرامنطقه در افغانستان را پیریخت و بدون حمایت غرب، نظام نتوانست حتی سالی به تنهایی دوام بیاورد و در نهایت منجر به فروپاشی شد.
در واقع باید گفت؛ که نظام جمهوری پسا «بن» در افغانستان را در نخستین سپیدهدم، غرب و مهرههای درونی و منافع جویانهی آنها، در سایه برتری طلبی قومی و بر محور قومیت و مصداق کاذب اکثریت و اقلیت پایهگذاری کردند. اگر این امر نپذیریم باید آفتاب را کور کورانه در سپیدی سحر انکار کنیم. اگر چنین نبود، میبایست استاد ربانی که خود رییس دولت اسلامی بود، با رضایت و موافقت همهی جریانهای شریک در قدرت، آگاهانه استعفا میداد و میرفت به رقابت انتخابات ریاست جمهوری که چنین نشد.
چالمرز جانسون معتقداست، كه فشار بيش از حد بر يك جامعه میتواند جامعه را از حالت تعادل خارج كند، بر هم ريختگی سازمان يك نظام اجتماعی، سیاسی-نظامی، فرهنگی ممكناست به واسطه اثابت يك فشار يا مجموعهی از فشارهای مختلف بر آن بروز كند، كه آن را از حدود توانای خود برای حفظ تعادل و مدیریت بحران خارج میسازد و بحران سقوط در افغانستان را بدون تردید، همین سمتوسو بازیها، قومگراییها، تمرکزگراییها، تک طلبیها به کام نابودی بُرد و برای یک قرن افغانستان را از کاروان نظامداری بر مبانی دولتداری نوین عقب انداخت.
ابن خلدون تاریخ نگار و نظریه پرداز صاحب نام عرب، موضوعی را زیر عنوان ظهور تا سقوط اينگونه مطرح میکند:
الف) تهاجم
ب) اوج
ج) تجمل
د) استبدا
ه) انحطاط
با توجه با این رویکرد، ما در افغانستان پسا «بن» از تهاجم به تحمل رسیدیم و استبداد به انحطاط، نظام و دولت که با خون و سر سپردهگی صدها هزار جوان، مسیر بیستسالهاش را پیموده بود.
چينیها هم تقريبا به همين مراحل معتقدند؛
الف) دوران انرژيك ورشد تشكيلات
ب) دوران طلایی
ج) افول وعدم توانايی در پيشرفت
د) تلاش برای بقا
ه) اضمحلال وانقراض
روند که در نزد ابن خلدون گريز ناپذير است، دولت كه دارای چهار نسلاست در مراحل پنجگانه زير خلاصه میشود. مرحله اول دوران پيروزی و غلبه، مرحله دوم دوران خود كامگی يا حكومت مطلق، مرحله سوم دوران آسودگی ورفاه، مرحله چهارم دوران مسالمت جويی ورضايت به وضع موجود و مرحله پنجم دوران اسراف وتبذير واضمحلال.
در واقع حکومتها در افغانستان طوری شکل گرفتهاند، بدون پیمودن مراحل و معیار و ملاکهای جهانی، با رویکردهای خود ساخته و پرداختهی قومی همیشه محکوم به فروپاشی شدهاند.
گروه از متخصصان «هرات» چند سال قبل در مجموعهی به معضل دقیق و کامل این مهم پرداختهاند؛
نظریه رقابت قومی:
این نظریه از سوی پژوهشگرانی چون ناتان گلیـزر، مورنیهان و اولزاک ارائه شده و بعدها توسط
دوالرد بسط یافته است. بر اساس این نظریه، حضور گروههای قومی در چارچوب نظام دولت-ملت شرایطی را فراهم میسازد که در آن، رقابت بر سر منافع کمیابی چون قدرت، ثروت و منزلت به وجود میآید. این نظریه بر این موضوع تاکید میکند، که حضور گروههای قومی در دولت میتواند، شرایطی را خلق نماید که بر سر قدرت، ثروت و منزلت رقابت شدیدی به وجود بیاید و هویتهای قومی زمانی سیاسی میگردند، که امتیازات بر اساس قومیت قابل دستیافتن باشند. بر مبنای این نظریه رقابت قومی، نابرابری و تضادهای قومی زمانی ظهور میکنند، گروههای قومی محسوس باشد.
هویتهای قومی زمانی سیاسی شده و منجر به اقدام جمعی میشود، که امتیازات آشکاری وجود داشته باشد، که با تکیه بر هویت قومی بتوان برای دستیابی به آنها با دیگران رقابت کرد. این رقابت میان گروههای قومی عامل بسیج قومیاست و منجر به تشکیل سازمانهای قومی و افزایش هویتهای قومی میشود از نظر گیلروز موینیهان، با ظهور دولت رفاهی و گرایش کلی دستگاه دولتی به ایفای نقش داور در رقابت های اقتصادی و سیاسی، قومیت به عنوان عامل تأمین و گسترش منافع مادی کاربرد گسترده استراتژیک پیدا میکند، یا بستر سرنگونی نظامها را فراهم میسازد.
نظریههای سیاسی بروز بحران های قومی؛ در برابر نظریههای جامعهشناختی که تمرکز ویژهای بر ساخت اجتماعی در بروز تنشها و تعارضهای قومی دارد، نظریههای سیاسی بروز منازعات قومی عمدتاً بر روی عناصر چون؛ توزیع قدرت، سیاستهای دولت، مشروعیت، نوع سازماندهی سیاسی، نخبگان سیاسی و… تأکید میکند، در صورت که در توزیع این عناصر معیارهای نوین دولت داری تندرست رعایت نگردد، به صورت یقین که میتوان بحران را تشدید کند. زیرا نظریه تضعیف الگوی دولت ـ ملت بر اساس این نظریه، عمدهترین دلیل سیاسی شدن قومیت به تضعیف الگوی دولت، ملت مربوط است. تضعیف الگوی دولت-ملت ناظر به دو دسته نظریه پردازها است؛
دسته اول؛ ناتوانی دولتهای ملی در انجام تکالیف قانونی نظیر بر قراری نظـم، امنیت، ایجاد رفاه، و توسعه
اجتماعی و نیز ناتوانی در پاسخگوی به تقاضاهای روبه رشد را عامل افول این الگو و رشد گروههای قومی میدانند. بنابر این گروههای قومی با شعار بر آورده ساختن این نیازها و انجام تکالیف متصوره، جایگزین قدرت دولت ملی میشود. نظریهپردازیهای دسته دوم؛ معطـوف به طرح مباحث و مواردیاست که نهایتاً تضعیف دولت ملی را مورد توجه قرار میدهند.
با این نظریهها و رویکردها که در جهان امروز نمونههای زیادی برای گشودن گرههای کور در نظامهای دولت داری دارد، افغانستان، اگر یگانه دلیل بر جنگ داخلی، بنبست و بحرانها، ایجاد و گسترش و فروپاشیها در ساختارهای سیاسی، اجتماعی و دولتداری داشته باشد، آن دلیل به قطع و یقین که آبشخوری دارد، زیر نام قومگرایی، تعصب، ناسیونالیستی قومی و فزون خواهی و ستمگریست، تمام.