سقوط جمهوریت در افغانستان یک حادثه ناگهانی نبود، مثل زلزلهای کهیکشبه همهچیز را فروبپاشد؛ این فروپاشی از سالها قبل، آرام و بیصدا، اززیر پوست جامعه آغاز شده بود. ریشههایش را باید در جدالی جست کهنه وعمیق؛ جدال سنت و مدرنیته. این جنگ پنهان، نه فقط سیاست و حکومت کهذهن و روان جمعی مردم را هم فرسوده کرده بود. از روزی که نخستینزمزمههای نوسازی و تغییر وارد این سرزمین شد، سنتهای قبیلهای،ساختارهای فئودالی و اقتدار مذهبی، همچون دیواری بلند در برابر آنایستادند. هیچ گفتوگویی میان این دو جبهه شکل نگرفت، هیچ مصالحهای، ونه حتی درکی متقابل. هر طرف، دیگری را دشمن حیات خود میدید.
جمهوریت افغانستان روی زمینی ساخته شده بود که از قرنها قبل زیر سلطهسنتی سنگین قرار داشت. سنتی که نه فقط با ارزشهایی چون آزادیهایمدنی، حقوق برابر زنان و حاکمیت قانون بیگانه بود، بلکه هر نسیم تغییر رابوی مرگ خود میدانست. این سنت، حافظه تاریخی ما را شکل داده بود؛حافظهای که در آن قدرت، نه محصول رأی و قانون، بلکه ارث قبیله، مصلحتبزرگترها و تأیید ملاهای مسجد بود. در چنین حافظهای، جمهوریت بیشتریک مهمان بیگانه بود تا صاحبخانه.
در سوی دیگر، پروژه مدرنیته در افغانستان شبیه یک ویترین براق بود؛ درکابل، هرات یا مزارشریف شاید میشد آن را دید: دانشگاهها، رسانهها،سازمانهای مدنی، زنان با لباسهای رنگارنگ در ادارات، کافههایی کهجوانها در آن بحث سیاست و فلسفه میکردند. اما پشت این شیشه، واقعیتدیگری جریان داشت. در دهها و صدها ولسوالی، همان ذهنیت کهنه، همانساختارهای قدرت قبیلهای و همان باورهای مذهبی حاکم بود که کوچکترینتغییر را کفر و فساد میخواند. مدرنیته در افغانستان ریشه نداشت، بلکه رویخاکی کاشته شده بود که هنوز با بذرهای قرون گذشته پر بود.
این شکاف میان سنت و مدرنیته، جمهوریت را از همان آغاز به میدان جنگیبیسرانجام بدل کرد. حکومت میخواست پلی بزند میان این دو جهان، اما نهابزارش را داشت، نه توانش را، و نه حتی ارادهاش را. از یکسو زیر فشارنیروهای سنتی بود که در پارلمان، در دستگاه قضایی، و حتی در بدنه امنیتینفوذ داشتند، و از سوی دیگر زیر فشار نیروهای مدرن که خواهان تغییراتسریع و بنیادین بودند. این فشار دوطرفه، جمهوریت را مثل طنابی که از دوسو کشیده میشود، فرسوده و ناتوان کرد.
سنت در افغانستان، فقط یک مجموعه عادت و رسم نبود؛ یک ساختار زنده ومتشکل از شبکههای قدرت بود. از قبیله و شوراهای محلی گرفته تا حلقههایمذهبی و اقتصادی، همه به هم گره خورده بودند. این ساختار، قرنها دوامآورده بود و با هر حکومت جدید، یا آن را در خود هضم میکرد یا از درونمیفرسود. مدرنیته، برعکس، بیشتر پروژهای از بالا بود. با پول و حمایتخارجی، نهادهای تازه ساخته میشد، قوانین مدرن نوشته میشد، اما اینهابه ندرت به بخشی از فرهنگ عمومی تبدیل میشدند. در واقع، بسیاری از اینقوانین و نهادها، فقط روی کاغذ وجود داشتند و در عمل، سنت همانحکمرانی قدیمی را پیش میبرد.
وقتی این دو منطق – منطق سنت و منطق مدرنیته – در کنار هم و بدونهمگرایی قرار گرفتند، طبیعی بود که روزی یکی دیگری را ببلعد. سنت، درطول تاریخ افغانستان بارها ثابت کرده بود که در برابر فشارهای بیرونیانعطافپذیر است، اما در نهایت، آنچه با روح و حافظهاش بیگانه باشد راپس میزند. مدرنیته، هرچند پرجاذبه و قدرتمند، در افغانستان تکیهگاهاجتماعی عمیقی نیافت. این نبودِ تکیهگاه، بزرگترین نقطه ضعف جمهوریتبود.
در سالهای پایانی، جدال سنت و مدرنیته به شکلی آشکار در زندگی روزمرهمردم دیده میشد. در شهرها، نسل جوان به دنبال آزادیهای فردی، تحصیلزنان، و گسترش حقوق بشر بود، اما در همان حال، در مناطق وسیعی ازکشور، مردم هنوز به این باور بودند که زن جایگاهش خانه است، قانون همانشریعت است، و قدرت باید از مسیر قبیله و دین مشروعیت بگیرد. این دوتصویر متناقض، در یک کشور، در یک زمان و تحت یک حکومت وجود داشت،بیآنکه بتوانند با هم گفتوگو کنند.
این ناتوانی در گفتوگو، جمهوریت را به موجودی دوپاره بدل کرد. از یکطرف، نخبگان و سیاستمدارانی که از زبان مدرنیته حرف میزدند، امابسیاریشان در عمل به سنت وفادار بودند. از طرف دیگر، تودههایی که سنترا زندگی روزمره خود میدانستند و مدرنیته را تحمیل خارجی میپنداشتند. در چنین فضایی، هر بحران امنیتی، هر حمله طالبان، و هر ضعف حکومت،به معنای تقویت جبهه سنت بود.
طالبان، با بهرهگیری از همین شکاف، خود را نماینده «سنت اصیل» معرفیکردند. آنها مدرنیته را نه به شکل یک امکان، بلکه به عنوان یک خطر وجودیتصویر کردند؛ خطری که دین، خانواده و جامعه را از هم میپاشد. اینتصویر، هرچند سادهانگارانه، برای بسیاری از مردم در مناطق روستایی وحتی حاشیه شهرها قانعکننده بود. در مقابل، مدرنیتهای که جمهوریت تبلیغمیکرد، اغلب در دست همان نخبگانی بود که فساد، بیعدالتی و فاصلهگرفتناز مردم را به اوج رسانده بودند. نتیجه این شد که مدرنیته در چشم بخشی ازجامعه، نه یک وعده رهایی، بلکه یک پوشش برای منافع شخصی و فسادسیاسی دیده شد.
در نهایت، سقوط جمهوریت، محصول مستقیم این بیاعتمادی دوطرفه بود. سنت به مدرنیته اعتماد نکرد، چون آن را غریبه و خطرناک میدید؛ مدرنیته بهسنت اعتماد نکرد، چون آن را مانع پیشرفت و دشمن آزادی میدانست. هیچکدام به فکر سازش نبودند. این شکاف، مثل یک زخم کهنه، هر روزعمیقتر شد، و وقتی طالبان به دروازههای شهرها رسیدند، این زخم بهخونریزی نهایی انجامید.
حقیقت تلخ این است که جمهوریت در افغانستان، هرگز نتوانست به پروژهایملی و مردمی بدل شود. این نظام، بیشتر شبیه یک پل موقتی بود که میان دوساحل ناسازگار کشیده شده باشد؛ پلی که نه از یک سو حمایت واقعیداشت و نه از سوی دیگر. سقوطش، فقط پایان یک حکومت نبود؛ پایان یکتوهم بود، توهم اینکه میتوان بدون حل جدال سنت و مدرنیته، جامعهای پایدارو آزاد ساخت.
امروز، وقتی به عقب نگاه میکنیم، میبینیم که جمهوریت از همان روز اول درمحاصره دو دشمن بود: یکی طالبان با تفنگ، و دیگری همان شکاف فرهنگیو فکری که ریشه در تاریخ ما داشت. اگر دشمن اول با جنگ و خشونت پیشمیآمد، دشمن دوم با سکوت، با بیاعتمادی، و با بازتولید روزمره ارزشهاییکه با جمهوریت بیگانه بودند. شاید اگر این شکاف پر میشد، طالبان هرگزنمیتوانستند در بیست روز همهچیز را تصرف کنند.
مسأله این است که ما در افغانستان، بیشتر به ظاهر مدرنیته دل بستیم تا بهمحتوایش. دانشگاه ساختیم، اما نظام آموزشیمان همچنان در خدمتبازتولید سنت بود. قانون اساسی نوشتیم، اما دادگاههایمان بر اساس همانقواعد کهنه حکم میدادند. آزادی بیان اعلام کردیم، اما در روستاها، حتی حقگفتوگو درباره آن وجود نداشت. مدرنیته، اگر فقط در کلمات و ساختمانهاباشد، نه در ذهن و فرهنگ، محکوم به شکست است.
درسی که از سقوط جمهوریت میتوان گرفت، این است که هیچ نظام سیاسی،بدون آشتی دادن ریشهای میان سنت و مدرنیته، پایدار نمیماند. این آشتی،نه با حذف یکی و پیروزی دیگری، بلکه با گفتوگویی واقعی و صبورانه ممکناست؛ گفتوگویی که متأسفانه ما هرگز آغاز نکردیم. جمهوریت، به جای آنکهپل گفتوگو باشد، به میدان نبرد بدل شد، و همین، حکم شکستش را امضاکرد.
این شکست، اگر به درستی فهمیده نشود، در آینده هم تکرار خواهد شد. هرتلاشی برای بازسازی افغانستان، اگر باز هم بخواهد مدرنیته را از بالا و باکمک خارجی تحمیل کند، بدون آنکه با سنت گفتوگو کند یا آن را در مسیرتحول تدریجی قرار دهد، به همان سرنوشت دچار میشود. سنت، با تمامضعفها و عقبماندگیهایش، هنوز در جان و روان میلیونها افغان ریشهدارد. مدرنیته، اگر بخواهد دوام بیاورد، باید این ریشه را بشناسد، نه اینکه ازآن بگریزد.
سقوط جمهوریت، فقط یک شکست سیاسی نبود؛ شکست ما در فهم خودمانبود. ما نه سنت خود را به درستی شناختیم، نه مدرنیته را به درستی بومیکردیم. و در این بیمیانجیگری، در این خلأ گفتوگو، همهچیز فرو ریخت. اینهمان درسی است که اگر امروز نفهمیم، فردا دوباره با هزینهای سنگینترخواهیم پرداخت.