در قلمرو سیاست و جامعهی افغانستان، روایتی مسلط و جانسخت حاکم است؛ روایتی که در آن، منافع گروهی خاص بر پیکرهی دیگر اقوام تحمیل میشود. این نوشتار، زمزمهی درد و فریاد اعتراض آنانی است که خود را قربانیان این نظام ناعادلانه میبینند و از سکوت و همراهی ناخواستهی اطرافیان، زخمهایی بر جان دارند. سخن بر سر تمایزی ژرف است: تمایز میان «برتریطلبی قومی» و «عدالتخواهی». اگر این مرز به درستی شناخته نشود، هر ندای وحدت، تنها پوششی خواهد بود بر زخمهای کهنهی تبعیض.
امروز تصویری از غنی احمدزی و قهرمان ملی، احمدشاه مسعود، که روی فرمانده خاک زده و تصویرش را پاره کرده بودند، در حالی که تصویر غنی احمدزی به حال اول خود باقی مانده بود، بر صفحهی فیسبوک یکی از دوستان نظرم را جلب کرد و چنان خشم در وجودم شعله کشید که اگر لب به اعتراض نمیگشودم، شعلههای خاموشنشدنی آن، جانم را میسوزاند. چرا که گروه طالبان، در اقدامی نظاممند، هرآنچه که هستیم را انکار میکند: نه ایمانمان را به رسمیت میشناسند، نه میهندوستیمان را. آنان همه را بر ما برتر میدارند: برای تکنوکراتها و کمونیستهایشان، چهرههایی چون ملاعمر، سیاف، حکمتیار، هیبتالله و دیگران از همفکران غیرپشتونشان، محترمترند. برای افراطیون دینیشان، شخصیتهایی مانند غنی احمدزی، حامد کرزی، علی احمد جلالی، خلیلزاد و امانالله خان، گرامیتر از نزدیکان فکری و عقیدتی غیرپشتونشان هستند. چرا که برای اینان، هیچ آرمانی برتر از منافع قبیلهای و پشتونوالیشان نیست. اما دریغ و درد که طرف ما، هنوز در خواب گران غفلت است و با دهانی کفآلود از «وحدت ملی» سخن میگویند؛ وحدتی که در پوشش آن، گور ملتی را میکند.
در دوران امارت آنان، غنی احمدزی که ترتیب نماز را نمیدانست، مقبول میافتد، اما فرمانده مسعود، که عمری را در راه دفاع از دین و آزادی این سرزمین گذراند، طرد میشود. دلیل این امر چیست جز تعصب کور و قومپرستی بیمار؟ هنگامی که بر مزار امانالله خان، پدر فاشیسم افغانستان، گل مینهند و آرامگاه فرمانده مسعود را بارها ویران میکنند، چه توجیهی میتواند باشد جز حساسیتی کور نسبت به «دیگری»؟ هنگامی که قبر نجیبالله، کمونیست، ترمیم میشود و مزار ژنرال داوود و دهها مجاهد تاجیک، هزاره و ازبک تخریب میگردد، پیام این کردار چیست؟ چرا ما همچنان در پی التماس برای «برادری» هستیم، در حالی که آنان تنها «برادر بزرگ» خویش را میشناسند؟ این عشق یکطرفه تا کی؟
از عبدالرحمان خائن تا نادر خان خونریز، از امانالله خان تا غنی احمدزی و ملا هیبتالله، همگی در نقشهای نظاممند، در سرکوب خلقهای غیرپشتون، اشغال سرزمینهای بومی آنان و نابودی زبان و هویتشان سهیم بودهاند. اما ما نه تنها خاموشیم، که ناخواسته یا آگاهانه، به توجیه برنامههای شوم آنان یاری میرسانیم و جرأت بر زبان راندن حقایق را در خود نمییابیم.
من خود را انسانی متعصب نمیدانم و نگاهی ایدئولوژیک و قومی به جهان ندارم، چرا که نیک میدانم فرهنگ حذف، راه به جایی نبرده است و هیچکس توان نابودی دیگری را ندارد. اما دفاع از خویش و حقوق پایمالشدهمان، نه تنها حق، که مسئولیتی انسانی و وجدانی است.
ما باید میان برتریطلبی و عدالتخواهی تمایز قائل شویم. چه فرقی است از زمین تا آسمان میان کسی که برای آزادی جان میبازد و کسی که در سنگر برتریجویی و خودکامگی میمیرد. افسوس که برخی، آگاهانه یا ناآگاهانه، این دو را یکسان میپندارند و در ترازویی یکسان مینهند؛ کاری به غایت ناعادلانه و ناشریفانه.
ما نیک میدانیم که تعصب، پدیدهای زشت و برتریطلبی در سدهی بیستویکم، عملی وحشیانه و ضد انسانی است. اما زمانی که با استناد به اسناد و مدارک روشن اعتراض میکنیم، بردهصفتانی نافهم، یکباره به پند و اندرز روی میآورند که «تعصب خوب نیست». اینان درنمییابند که عدالتخواهی هرگز به معنای قومپرستی نیست. تاریخ گواه است که ما همواره، هرگاه قومی یا فردی تحت ستم قرار گرفته، بیدرنگ در کنار او ایستادهایم.
پس، خواه بخواهیم و خواه نه، علاوه بر تمامی مصائب، مشکل اصلی افغانستان، مسئلهی قومیت، زبان و هویت است. آنان که هنوز نپذیرفتهاند که ریشهی درد این سرزمین، تبعیض قومی است، یا در جهل مرکب به سر میبرند، یا خود را به نادانی میزنند، و یا بردهگانی در خدمت اربابان شونیست هستند. چه، نمیتوان آفتاب حقیقت را با دو انگشت پنهان کرد؛ مردم میبینند و اسناد تاریخی گواهی میدهند.
و جالب آنکه زمانی که با برخی سخن میگویی، استدلالشان حادثهای در فلان منطقه است تا ثابت کنند که طالبان قومی عمل نمیکنند. درنمییابند که دشمنیهای شخصی و قبیلهایِ درونگروهی، با سیاستهای سیستماتیک و هدفمندِ یک حکومت، تفاوتی بنیادین دارد.
نتیجهگیری:
حقیقت افغانستان، حقیقتی است تلخ و چندپاره. تا زمانی که صدای عدالتخواهی به جای آن که به عنوان ندایی برای برابری شنیده شود، به بهانهی «تفرقهافکنی» خاموش گردد، و تا وقتی که سکوت، همنوایی با ستم تفسیر شود، این زخم کهنه التیام نخواهد یافت. آیندهی افغانستان نه در انکار این شکافها، که در شناخت آن، و نه در برتریطلبی یک گروه، که در پذیرش کثرت و گوناگونیِ ذاتی این سرزمین است. عدالت واقعی زمانی متجلی میشود که هیچ هویتی خود را «برتر» نداند و هیچ صدایی به نفع صدای دیگری خاموش نشود. این راه دشواری است، اما تنها راه ممکن برای ساختن افغانستانی است که برای همهی باشندگانش باشد.