قسمت اول دوازده سال سن داشتم، ساعت دوازده و نیم روز بود، آفتاب از کمر سمت چپ تا وسط آسمان قریه رسیده بود، فوتبال باعث شد آخرین زنگ های پدرم را جواب داده نتوانم، از این بابت خیلی متأسف استم، آن زمان مرگ و زندگی را یکجا معنی میکردم؛ فکر میکردم مرگ یک سفر با برگشت است، کاش همینطور میبود، بین صبح و ظهر همیشه فوتبال میکردم، از فوتبال برگشتم، نگاه همه طرف من بود، خیلی حس بدی داشتم، نگاه ها فقط گواه یک چیز بودند: «اتفاق بد اتفاق بد». کاش آن اتفاق بد مرگ پدرم نمیبود و من