در گذر صد سال اخیر، افغانستان بهعنوان یکی از جوامع بشری متحملترین تحولات ساختاری و سیاسی بوده است؛ حوزهای که در آن تداوم و استقرار حکمرانی، همچون افسانهای دستنیافتنی جلوه کرده است. این سرزمین، در فراز و نشیبهای متعدد حکومتی، هرگز به ثباتی پایدار نائل نگردیده و این ناپایداری، ساختارهای سیاسی و اجتماعی آن را به آستانهٔ بحرانهای عمیق و مکرر کشانده است. این ناکامی در تحکیم نظم سیاسی نه صرفاً معلول عوامل بیرونی یا شرایط تاریخی گذرا، بلکه نمایانگر تناقضهای بنیادینی است که در سرشت نظام سیاسی و زیست جمعی آن تعبیه شدهاند. دلایل اساسی این ناپایداری را