نرگس وارد اتاق شد و مقابل آیینه ایستاد. مدتها میشد که خود را اینگونه، در مقابل آیینه، بهطور مستقیم نمیدید. احساس عجیبی داشت، گویی با فرد دیگری روبروست. چهرهای که از آیینه به او خیره بود، انگار شباهتی به خودش نداشت. به چشمانش دقیقتر نگریست؛ آنها زیبا و درخشان بودند، همان چشمانی که دیگران به چشم آهو تشبیه میکردند. اما او به جای زیبایی، چیزی دیگر در آنها میدید. شاید غم و اندوهی که سالها در دلش پنهان شده بود. دستش را بر موهای پریشانش کشید و با خود نجوا کرد: «آیا تو همان نرگس عاشق هستی؟