آن یکی نحوی به کشتی در نشست رو به کشتیبان نمود آن خود پرست گفت هیچ از نحو خواندی؟ گفت لا گفت: نیم عمر تو شد فنا دل شکسته گشت کشتیبان ز تاب لیک آندم کرد خاموش از جواب باد کشتی را به گردایی فگند گفت کشتیبان بدان نحوی بلند هیچ دانی شنا کردن بگو؟ گفت نی ای خوش جوان خوشرو گفت: کلی عمرت ای نحوی فناست زانکه کشتی غرق این گردابهاست محو می باید نه نحو اینجا بدان گر تو محوی بی خطر در آب ران آب دریا مرده را بر سر نهد ور بود زنده ز دریا