بهار بود، نسیمهای تازه میوزید و شکوفههای رنگارنگ درختان هر گوشهای از شهر را پر کرده بود. زمین با رنگهای سبز و زرد پوشیده شده بود و آسمان، آبیتر از همیشه به نظر میرسید. همه جا پر از شادابی و زندگی بود، اما در یک گوشهی دورافتاده، چیزی جز سکوت و سکون دیده نمیشد. در حیاط مدرسه قدیمی، چند دختر جوان نشسته بودند. هرکدام به گوشهای خیره شده بودند، چشمانشان پر از آرزوهایی که هیچگاه به حقیقت نمیپیوست. سارا، دختر جوانی که همیشه لبخند بر لب داشت، با نگاه غمگین به شکوفههای درخت سیب نگاه میکرد. همیشه این زمان