سکوت بود؛ گویی که کنار ساحلِ دریای اندیشه لنگر انداخته است و دیگر خبری از آن موجهای خروشان و روانهای آرامبخش نیست. سکوت بود و همهجا را فراگرفته بود. پیش از این، قدمهایم با شور و اشتیاقِ دیگری بهسوی «سکوتگاهِ اندیشه» میلان میکرد و بسیار ذوقزده یکی را بر میداشتم، پشت و رویش را ورانداز کرده، نوازش میدادم و سپس برگی از برگهایش را به مرور میگرفتم. حالا و حالاییکه زمان بهحساب نمیآید و گذشته هم دستنیافتنیتر شده میرود، رجعت کردن به آن روزها و رسیدن دوباره هم ممکن نیست، قدمهایم سستی میکرد. پلهها را یکی پی دیگر طی