امشب در جادهام. چراغهای ماشین در تاریکی شب میلغزند و مسیر طولانی پیش رو را کوتاهتر از آنچه هست نشان میدهد. دختران و پسرانی که همسفر من اند، بساطِ پهن کردند و گُل میگویند و گُل میخندند. مسافری در طول راه ازین ماشین جا مانده و ظاهراً افغانستان بوده، این نیز سبب خندهها و بگو مگوهای مسافرین در اتوبوس شده است. خانمی آنسوتنر نشسته که از مبدأ سفر تا حالا هرزگاهی که گوشیاش زنگ میخورد اشک میریزد و آهسته گریه میکند، اینکه چه غصه و غمی دارد نمیدانم. باد سرد از پنجره میوزد و با خود بوی خاک مرطوب