سپیده، دختری با چشمانی چون آسمان نیمه شب و ابروهایی به پهنایی مهتاب، در دهکدهایی کوچک و فراموش شده زندگی میکرد. شور و شوق آموختن در چهرهاش میدرخشید. او هر روز صبح، قبل از طلوع آفتاب، کتابهای کهنهای که از معلم روستا قرض گرفته بود، زیر چادرش پنهان میکرد و به سوی تپهها میدوید. همانجا، در سایه درخت چنار کهنسال سالها مأمن او شده بود، مینشست و سطر به سطر جهان را در ذهنش میساخت. گاه وقتی کلمات را نمیفهمید، با خودش میگفت: «روزی میآید که من این کتابها را میفهمم، حتی اگر سالها بگذرد.» اما شبِ زمینلرزید، همهچیز