هوا گرفته بود. آسمان کابل مثل همیشه خاکستری و غبارآلود، خیابانها پر از چهره های خسته و نگاه های گم شده بود. احمد دست هایش را در جیب بالا پوش کهنهاش فرو برد و به آرامی در کنار جاده قدم زد. ساعتها میگذشت و او هنوز هم نمیدانست مقصدش کجاست. شاید هیچ کجا، شاید تنها میخواست از چهار دیواری خانه بیرون باشد، از نگاه های نگران مادرش، از سکوت پدرش که زمانی مردی پر غرور و پر تلاش بود. چند سال پیش، احمد دانشجو بود، پر از امید و انگیزه. در دانشگاه، با دوستانش درباره آینده حرف میزدند، از