ما مردهایم. نه آنگونه که گور به تن بلرزد، بلکه آنگونه که دیگر گوری هم نمانده باشد. ما نفس میکشیم، راه میرویم، داد میزنیم، جنگ میکنیم، اما جامعه نیستیم؛ فقط جماعتی از جانبهدربردههای تاریخایم که روحشان را جایی میان گورستانهای فراموشی، تکهپارههای انفجار و فریادهای بیپاسخ جا گذاشتهاند. افغانستان امروز جامعه نیست، اجتماع بیروهیست؛ ازدحامی انسانیست که پیوندش نه با معنا، ارزش و آرمان که با ترس، تعصب، فقر و قبیلهگرایی بسته شده است. جامعه زمانی شکل میگیرد که انسانها در پیوند با یکدیگر، تاریکترین لحظات را به روشنایی بدل کنند، اما ما از تاریکیها خاطره نداریم، فقط عادت