چهار سال پیش، افغانستان هنوز بر پا بود؛ زخمی، خونآلود، خسته، اما ایستاده. تپش داشت، نفس داشت، امید داشت. با همهی زخمها و آوارها، مردمش در دل گردباد، راهی برای ادامه مییافتند. کابل، هرات، مزار، قندهار… با همهی دود و باروت، هنوز بوی زندگی میدادند. در کوچهها صدای دستفروشان میپیچید، در بازارها بوی نان تازه میآمد، و در چشمان مردم، هرچند خسته و غبارآلود، جرقهای از فردا دیده میشد. سقوط اما، ناگهانی نبود؛ سایهاش سالها بر دیوارها کش آمده بود. از امتیاز دادنهای کوچک تا قراردادهای پشت درهای بسته، از خستگی فرسایندهی مردم تا معاملهگری سیاستمداران، همه نشانههایش را