باز هم بهار آمده است، با گامهایی آرام و پر از لطافت، تا زمین را به جشن زیبایی و نوزایی دعوت کند. اما در قلب من این نوروز، قصهای دیگر است. قصهی غربتی که چون پردهای غبارآلود میان من و خاطراتِ خانه ایستاده است. نوروز برای من همیشه بوی وطن داشت؛ بوی خاکی که با باران بهاری تازه می شد و صدای آوازهایی که از دل خانه بر می خواست. نوروز برای من همیشه بوی خانه میداد؛ بوی نان تازه مادرم که بر سفره هفتسین میگذاشت، بوی گلهای بهاری که در باغچه کوچکمان میرویید، و صدای خندههای خواهر و