سالِ ۱۴۰۰ عصر روز چهارشنبه بود که هنوز آفتاب غروب نکرده بود. صدای هلهلههای مردم شهر بهگوش میرسید. آواز ممتد هاوان که از ناحیهای بنددو بلند میشد گوشها را میخراشید و فضای آسمان پلخمری را دود و بارود فرا گرفته بود. مخبرها از هر سو خبر شهادت جوانان اندراب را میرساندند. در جادهها رد پای زنها دیده نمیشد؛ همه از وحشت در لانههایشان خزیده بودند. من که دو ماه شده بود بنابر آمدنِ موج دوم کوید۱۹(کرونا) بهسوی دانشگاه نرفته بودم. دلم بسان دل گنجشنک شده بود. خانه برایم سیاهچالهای بیش نبود. روزها را شمار میکردم که ایام تعطیل چهزمانی