چهار سال قبل با گروهی از دوستان از سمرقند به بخارا میرفتیم. رانندهی ما یک سمرقندیِ میانسال بود که «اکه نادر» نام داشت. آدمِ خیلی خوش اخلاق و خندهرو بود و فارسی را به لهجهی سمرقندی صحبت میکرد. میگفت که در دوره تجاوز اتحاد جماهیر شوروی بر افغانستان در کشور ما نیز سربازی کرده است. خاطرات بسیاری از کابل و سالنگ داشت که مدام برای ما حکایت میکرد. وقتی واردِ بخارا شدیم ویلایی را برای چند روزی اجاره گرفتیم. صاحب ویلا که نیز آدم خوش اخلاقی بود شب نخست با ما رستورانت رفت. داشتیم در رستورانت غذا میخوردیم که