چکیده
آنارشی یکی از بنیادیترین مفاهیم در نظریههای روابط بینالملل شمرده میشود که تفسیر آن در میان مکاتب مختلف متفاوت بوده و همین تفاوت، رویکردهای گوناگونی را در تحلیل نظم و بینظمی جهانی شکل داده است. این مقاله با مرور سیر تاریخی آنارشیسم و بررسی ریشههای فکری و سیاسی آن از یونان باستان تا قرن نوزدهم، تأثیر این جریان را بر نظریههای معاصر روابط بینالملل تبیین میکند. سپس برداشتهای متفاوت از آنارشی در رهیافتهای واقعگرایی، لیبرالیسم، مکتب انگلیسی، پستمدرنیسم، فمینیسم و سازهانگاری بررسی میشود تا نشان داده شود که هر نظریه، براساس پیشفرضهای فلسفی و هستیشناختی خود، معنای متمایز از آنارشی ارائه میکند. یافتههای مقاله نشان میدهد که آنارشی مفهوم ثابت نبوده و برساختهای نظری و تاریخی است که هر مکتب آن را براساس مبانی خاص خود تفسیر میکند. آنارشی از دید واقعگرایان سرچشمهی ناامنی، از نگاه لیبرالها قابل مدیریت، از منظر مکتب انگلیسی زمینهساز شکلگیری جامعهی بینالملل، و از دید سازهانگاران وابسته به هویت و معناهای مشترک میان دولتها خوانده میشود. نتیجه نهایی نوشته حاکی از آن است که پیوند تحلیلی میان مکتب انگلیسی و سازهانگاری ظرفیت بیشتری برای توضیح رابطه آنارشی و نظم در نظام جهانی معاصر دارد؛ زیرا این دو مکتب امکان توجه همزمان به ساختار، هنجار، گفتمان و تحول تاریخی را فراهم میکنند. این نوشته، ارائه کار کلاسی من بوده که با پیروی از مقاله دکتر سیدحسن میرفخرائی تحت عنوان «آنارشی و نظم از منظر نظریههای روابط بینالملل»، با تحلیل حواشی، اضافات، بازنویسی متن به سبک آسانتر و استفاده از منابع بیشتر نگاشته شده است.
واژگان کلیدی: آنارشی، سازهانگاری، واقعگرایی، لیبرالسیم، مکتب انگلیسی، فمینیسم، پسا تجددگرایی.
مقدمه
آنارشی از مفاهیم بنیادین در ادبیات روابط بینالملل میباشد. این مفهوم از آغاز شکلگیری مبحث متذکره تا امروز، موضوع مناقشه نظری گسترده میان اندیشمندان بوده است. در ادبیات عمومی، آنارشی اغلب معادل هرجومرج و فقدان نظم تلقی میشود، اما در حوزهی اندیشهی سیاسی و روابط بینالملل، معنای پیچیدهتر و چندلایهتر دارد. برداشت واقعگرایان از آنارشی بهعنوان فقدان اقتدار مرکزی با تکیه بر بدبینی نسبت به طبیعت انسان و رقابت قدرت، زیربنای بسیاری از تحلیلهای کلاسیک درباره جنگ و امنیت بوده است. در مقابل، لیبرالها با اتکا بر عقلانیت، نهادهای بینالمللی و همکاری، آنارشی را قابل کنترل و مدیریت میدانند. مکتب انگلیسی با اتخاذ رویکرد میانه، آنارشی را مانع مطلق برای همکاری نمیداند و بر امکان وجود نوعی نظم هنجاری در قالب جامعه بینالملل تأکید میکند. پستمدرنها و فمینیستها با نگاه انتقادی، آنارشی را برساختهی گفتمان قدرت میدانند و سازهانگاران آن را نتیجهی هویت، معنا و تعاملات اجتماعی میان دولتها تلقی مینمایند.
در کنار این مباحث نظری، ریشههای تاریخی آنارشیسم از فلسفهی یونان باستان تا ظهور جنبشهای ضداقتدارگرای قرن نوزدهم، نقش مهمی در شکلدهی به برداشتهای مدرن از نظم و بینظمی داشتهاند. اندیشههای گادوین، پرودون، باکونین و دیگر متفکران آنارشیست، فضای فکری جدیدی را برای فهم دوبارهی مفهوم آنارشی فراهم کرده و نشان دادند که آنارشی در ضمن نفی حکومت، الگویی برای سازماندهی اجتماعی مبتنی بر خودگردانی و تصمیمگیری جمعی باشد.
این مقاله با هدف بررسی تاریخی، نظری و تحلیلی مفهوم آنارشی تدوین شده است. ابتدا پیشینهی فلسفی و سیاسی آنارشیسم و تأثیر آن بر برداشتهای جدید از نظم و بینظمی بررسی میشود، سپس دیدگاه مکاتب اصلی روابط بینالملل دربارهی آنارشی تحلیل میگردد و در پایان نشان داده میشود که چگونه ترکیب رویکرد مکتب انگلیسی و سازهانگاری میتواند چارچوب مناسبتری برای تحلیل رابطه میان آنارشی و نظم در جهان امروز ارائه دهد.
معنا و مفهوم آنارشی
آنارشیسم از واژهی یونانی گرفته شده و معنای رییس و سرور را میدهد، ولی در مفهوم به نفی و انکار حکومت بکار رفته است (رضوی، ۱۳۹۰، صص. ۱۰۷- ۱۳۱). در طول زمان، بارها شنیدهایم که گفته میشود: «بر نظام بینالملل، آنارشی حاکم است». با این حال، مفهوم آنارشی معنای واحد و روشنی ندارد. در میان مردم، برخی آن را بهمعنای فقدان نظم، برخی نبود حکومت، بعضی آشفتگی و هرجومرج، و گروهی بیقانونی میدانند. همین ناهماهنگی در معنا، در میان نظریهپردازان روابط بینالملل نیز وجود دارد و بر سر تعریف آن اجماع کلی صورت نگرفته است.
برای مثال، واقعگرایان یا پیروان سنتهای هابزی، آنارشی را بهمعنای «جنگ همه علیه همه» و نوعی نبود نظم تعبیر میکنند. اما نظریهپردازانی چون مورگنتا، وایت و بول، آنارشی را فقدان نظم ندانسته و بهمعنای نبود حکومت میدانند. البته حتا در همین برداشت نیز اختلاف نظرها وجود دارد. برخیها مانند کنت والتز، فقدان حکومت را بهمعنای نبود اقتدار مرکزی و انحصار مشروع استفاده از زور میداند. گروهی دیگر، بهویژه نئولیبرالها، آن را بهمعنای نبود نهادهای اجرایی تفسیر میکنند. در این میان، افرادی مانند وایت، نبود نهادهای قانونگذاری، اجرایی و قضایی را نشانهی فقدان حکومت میخواند.
کوهن و اکسلراد معتقدند که آنارشی بهمعنای نبود جامعهی بینالمللی نیست، بلکه نبود حکومت مشترک در سطح جهانی است. به باور آنها، روابط میان کشورها همواره وجود داشته و دارد. بنابراین، وقتی میگوییم «سیاست جهانی آنارشیک است»، منظور این نیست که هیچ سازمان یا نظم خاصی وجود ندارد، بلکه کشورها در زمینههای مختلف باهم در ارتباطاند و این ارتباطات، گاه از طریق سازمانهای بینالمللی برقرار میشود.
یان کلارک نیز با وجود پذیرش اینکه تعریف آنارشی همواره محل بحث و اختلاف است، تعریف نسبتاً جامع ارائه میدهد. او میگوید: «آنارشی در مقایسه با جوامع سیاسی سلسلهمراتبی، معمولاً بهمعنای نبود نهاد مرکزی و اقتدار قانونی است و از این رو، بهصورت سلبی و در تضاد با نظامهای سیاسی داخلی دارای ساختار، تعریف میشود».
در مجموع، اختلاف نظر دربارهی معنا و مفهوم آنارشی به دلیلی میباشد که این مفهوم بهشدت به چارچوب نظری وابسته است. هر نظریهپرداز با توجه به دیدگاه نظری خود، معنای متفاوتی از آن برداشت میکند. به همین دلیل، در این نوشته تعریف جدیدی از آنارشی ارائه نشده، بلکه پس از معرفی سیر تاریخی آن، برداشتهای گوناگون از این مفهوم در نظریههای روابط بینالملل مورد بررسی قرار گرفته است (میرفخرائی، ۱۳۹۲، ص. ۱۰).
سیر تاریخی آنارشیسم
آنارشیسم بهعنوان یک جریان فکری و سیاسی، از آغاز شکلگیری خود تا امروز، مسیر پیچیدهای را طی کرده است. هرچند ریشههای این اندیشه را میتوان در فلسفههای یونان باستان مانند مکتبهای اپیکوری، کلبی و رواقی و حتا در تعالیم لائوتسه در چین جستوجو کرد، اما آنارشیسم بهعنوان یک نظریه و جنبش اجتماعی مدرن، در سده نوزدهم میلادی هویت مستقل یافت. انتقال اندیشههای یونانی به جهان مسیحیت و سپس دوران جدید، بستری فراهم کرد تا متفکرانی چون ویلیام گادوین نخستین بیان نسبتاً منسجم از جامعهای بدون اقتدار سیاسی متمرکز را ارائه دهد و پس از او پیرژوزف پرودون، نخستین کسیکه آشکارا خود را «آنارشیست» نامید، این مفهوم را به مثابه یک موضع نظری و سیاسی تثبیت کرد (رضوی، ۱۳۹۰، ص. ۱۳).
در ادامه، میخائیل باکونین، نظریهپرداز و کنشگر برجسته روس، آنارشیسم را از سطح ایده به سطح جنبش فراگیر کارگری و انقلابی رساند و بهعنوان بنیانگذار آنارشیسم مدرن شناخته شد. او و پیروانش تلاش کردند که آرمانهای ضداقتدارگرایانه را با فعالیت سازمانیافته کارگری پیوند دهند؛ هرچند در نهایت اختلاف با مارکس و مارکسیستها موجب انشعاب آنارشیستها در کنگره لاهه ۱۸۷۲م شد. از این مقطع، آنارشیستها برای ایجاد یک سازمان بینالمللی خاص خود کوشیدند؛ تلاشی که از ۱۸۷۲ تا دهه ۱۸۹۰م در قالب کنگرهها و نشستهایی ادامه یافت، اما به دلیل مخالفت بنیادی آنان با هرگونه تمرکزگرایی، اغلب ناکام ماند (وودکاک، ۱۳۶۸، ص. ۳۲۱ -۳۲۲).
این گرایش جهانی آنارشیسم بعدها در چند موج جغرافیایی گسترش یافت. در اروپا، بهویژه در نواحی مدیترانه، روسیه، ایتالیا، اوکراین و اسپانیا، آنارشیسم با جنبشهای دهقانی، کارگری و شهری پیوند خورد. جوامعی مانند لیون، مارسی، ناپل و بارسلون به کانونهای مهم فعالیتهای آنارشیستی بدل شدند. در همان حال، کشورهای آمریکای لاتین که از دیرباز پیوندهای زبانی، فرهنگی و اجتماعی با اسپانیا و پرتغال داشتند، به محیط حاصلخیز برای گسترش اندیشههای آنارشیستی تبدیل شدند. مهاجران اسپانیایی و ایتالیایی در مکزیک، آرژانتین، شیلی و برزیل اولین گروههای آنارشیستی را در دهه ۱۸۷۰م شکل دادند و تا دهه ۱۹۲۰م موفق شدند بخش بزرگی از اتحادیههای کارگری را تحت تأثیر آنارکو سندیکالیسم قرار دهند (وودکاک، ۱۳۶۸، ص. ۵۸۰ -۵۸۱).
در اروپا نیز آنارشیستها در دورهای از ۱۸۹۰ تا ۱۸۹۶م کوشیدند در «بینالملل دوم» جای پایی برای خود بیابند که باز هم به دلیل تفاوت بنیادی با ساختارهای سلسلهمراتبی سوسیالدموکراتیک، محدود ماند. بااینحال، فعالیتهای آنان الهامبخش جنبشهای ضداقتدارگرای گستردهتری شد که در سده بیستم در اشکال گوناگون پدیدار گردید.
مکاتب مختلفی چون آنارکوکمونیسم، آنارکو سندیکالیسم، شورشباوری، تعاونباوری و فردگرایی، هرکدام بخشهایی از این مسیر تاریخی را شکل دادهاند، اما ویژگی مشترک همه آنها این بود که نامشان از عمل و شیوه سازماندهی برخاسته، نه از نام نظریهپردازان. به همین دلیل، گرایشهایی مانند خودمختاریگرایی و کمونیسم شورایی که نام اشخاص را بر خود ندارند، از نظر روحیه ضداقتدارگرایانه به آنارشیسم نزدیکترند (گریبر، ۱۳۹۸، ص. ۱۳ -۱۶).
آنارشیسم علاوه بر یک فلسفه سیاسی، پروژهای عملی برای ایجاد نهادهای دموکراتیک و مشارکتی در دل جامعه موجود است. هدف آن برچیدن ساختارهای سلطه و نشان دادن این میباشد که قدرت متمرکز نهتنها ضروری نیست، بلکه مانع شکوفایی انسانی است. از همین منظر، آنارشیستها در عمل بیش از آنکه درگیر بحثهای نظری کلان باشند، وقت خود را صرف طراحی شیوههای تصمیمگیری دموکراتیک، فرایندهای اجماعی، و ساماندهی اجتماعات کوچک کردهاند. این رویکرد، آنها را از مارکسیستها متمایز میسازد (گریبر، ۱۳۹۸، ص. ۱۵ -۱۶).
در این میان، یکی از پیامدهای مهم نظری آنارشیسم، شکلگیری بحثهای گسترده در روابط بینالملل درباره مفهوم آنارشیو پیامدهای آن برای جنگ، امنیت و ساختار نظام بینالملل بوده است. پژوهشگرانی چون روگر ماسترز، کنت والتز و دیگران با تحلیل مفهوم آنارشی، چه بهعنوان وضعیت و چه بهعنوان ساختار، به نقش آن در بروز جنگ، خودیاری دولتها و چگونگی شکلگیری قواعد بینالمللی پرداختهاند (قوام و فاطمینژاد، ۱۳۸۹، ص. ۱۶۳ -۱۶۴). به این ترتیب، میراث تاریخی آنارشیسم افزون در حوزه سیاست داخلی و اجتماعی، در نظریهپردازی روابط بینالملل عمیقاً اثرگذار بوده است.
آنارشی، ناامنی و منطق قدرت در نگاه واقعگرایان
بیشترین تأکید بر مفهوم آنارشی در نظریههای روابط بینالملل را باید در رهیافت واقعگرایی جستوجو کرد. این دیدگاه بر چهار فرض اصلی استوار است: نخست، نگاه بدبینانه به ماهیت انسان و تجربههای تاریخی. دوم، باور به مناقشهآمیز بودن روابط بینالملل و اینکه جنگ، ابزار نهایی برای حل اختلافات بین کشورهاست. سوم، اهمیت برتر امنیت ملی و بقای دولت بهعنوان بالاترین ارزشها. چهارم، بدبینی نسبت به امکان پیشرفت سیاست بینالملل مانند سیاست داخلی.
این فرضیات، اساس اندیشهی نظریهپردازان واقعگرا از گذشته تا امروز را تشکیل میدهند. از نگاه واقعگرایان، روابط بینالملل نوعی رقابت دائمی بر سر قدرت میباشد. دولتها برای بقا و توسعهی خود تلاش میکنند و در این مسیر معمولاً به دنبال افزایش قدرت نظامی هستند. به عقیدهی آنها، سیاست بینالملل همانند سایر روابط انسانی، سیاست قدرت است؛ زیرا دولتها همواره برای حفظ منافع ملی و تضمین بقای خود با یکدیگر در رقابتاند.
واقعگرایان جهان سیاست را بینظم و فاقد قانون مرکزی میدانند. در این نظام، هیچ قدرت یا دولت برتری وجود ندارد و دولتها بازیگران اصلی محسوب میشوند. هدف نهایی سیاست خارجی هر دولت نیز حفظ و دفاع از منافع ملی در جهانی است که همواره عرصهی رقابت و ستیز قدرتهای بزرگ برای سلطه و امنیت است.
در دیدگاه توماس هابز، که تأثیر زیادی بر اندیشهی واقعگرایان داشته، روابط بینالملل در وضعیتی شبیه به «وضع طبیعی» قرار دارد؛ جایی که قانون جنگل حاکم است. در چنین شرایطی، هر جامعهی دارای حاکمیت، برای حفظ خود حق دارد از ابزار زور استفاده کند. هابز میگوید در چنین وضعی، پیمانها بدون پشتوانهی قدرت، تنها کلماتی بیارزشاند و نمیتوانند امنیت انسان را تضمین کنند. با این حال، تفاوت هابز با واقعگرایان متأخر در این است که او به امکان ایجاد نظم در نظام بینالملل از طریق نهادهای سیاسی و مدیریت قدرت باور داشت؛ در حالی که واقعگرایان جدید بر موازنهی قدرت میان دولتها تأکید میکنند.
به باور واقعگرایان متأخر، هرچند نظام بینالملل فاقد حکومت مرکزی و از اینرو آنارشیک است، اما آنارشی بهمعنای بینظمی کامل یا بیقانونی مطلق نیست. در این نظام، نوعی نظم نسبی از طریق دو عامل اصلی حفظ میشود که توازن قدرت و جنگ بهعنوان ابزاری برای برقراری تعادل میان قدرتها است.
در میان متفکران سیاسی، ماکیاولی نیز نگاهی مشابه هابز داشت. او جهان را مکان خطرناک میدید و معتقد بود برای بقا باید خطرات را پیشبینی کرد، از آنها دوری نمود و در صورت لزوم، با احتااط عمل کرد. اندیشهی هانس مورگنتا، یکی از برجستهترین نظریهپردازان واقعگرا، نیز از دیدگاههای هابز و ماکیاولی الهام گرفته است.
مورگنتا مهمترین فرض خود را بر ماهیت آنارشیک نظام بینالملل استوار میکرد. به نظر او، نظام بینالملل فاقد اقتدار مرکزی است و هرچند این بهمعنای حق با قویتر بودن نیست، اما جنگ و امکان وقوع آن همواره وجود دارد. بنابراین، دولتها ناگزیرند به قدرت خود اتکا کنند و برای حفظ امنیت، به خودیاری روی آورند. این رقابت برای افزایش قدرت، باعث شکلگیری معمای امنیت میشود. بدین معنا که هرچه دولتها برای امنیت بیشتر تلاش کنند، در واقع بیاعتمادی و ناامنی بیشتری میان آنها ایجاد میشود. در نتیجه، واقعگرایان همکاری بینالمللی را غیرممکن یا در بهترین حالت، بسیار شکننده میدانند (میرفخرائی، ۱۳۹۲، صص. ۱۰ -۱۲).
واقعگرایی نوین و نبود حکومت در نظام جهانی
نئوواقعگرایی یا واقعگرایی نوین، بیشتر با نام کنت والتز و کتاب مشهور او «نظریه سیاست بینالملل» شناخته میشود. والتز، اندیشههای واقعگرایی کلاسیک و نئوکلاسیک را نقطهی آغاز تحلیل خود قرار میدهد و برخی از فرضیات آن را اصلاح و تکمیل میکند. به گفتهی او، دو نوع نظام سیاسی ممکن است وجود داشته باشد. نخست، نظام سلسلهمراتبی، که در آن اقتدار مرکزی وجود دارد. دوم، نظام آنارشیک، که در آن چنین اقتداری وجود ندارد. وی نظام بینالملل کنونی را آنارشیک میداند. والتز در کتاب «انسان، دولت و جنگ» توضیح میدهد که در صحنهی روابط بینالملل، به دلیل وجود آنارشی، دولتها برای تأمین منافع ملی و امنیتی خود، همواره در پی افزایش قدرت هستند. از این رو، همکاری میان کشورها دشوار است، زیرا هیچ مرجع بالادستی وجود ندارد که رفتار آنها را تنظیم کند.
برای توضیح این وضعیت، والتز از تمثیل بازی شکار گوزن استفاده میکند. در این بازی، پنج شکارچی برای شکار گوزن همکاری میکنند، اما یکی از آنها برای منافع شخصی خود به خرگوش شلیک میکند و باعث میشود گوزن فرار کند. این مثال نشان میدهد که در نظام آنارشیک، هر دولت برای حفظ منافع خود ممکن است همکاری را رها کند. به باور والتز، این خودیاری، ناشی از ساختار نظام بینالملل بوده و از ویژگیهای درونی دولتها نمیباشد. والتز بر این باور است که ساختار نظام بینالملل رفتار دولتها را تعیین میکند. از نظر او، این ساختار بر سه اصل اصلی استوار است. نخست اصل ساماندهنده، دوم اصل تمایز بخش و سوم اصل توزیع قدرت.
در نظام آنارشیک، هیچ اقتدار مرکزی وجود ندارد که رفتار دولتها را کنترل کند. دولتها، برخلاف افراد در جوامع داخلی، در محیطی زندگی میکنند که باید برای بقا به قدرت خود متکی باشند. در نتیجه، تأمین امنیت از طریق افزایش توان نظامی به یک ضرورت تبدیل میشود. این وضعیت برای همهی دولتها، صرفنظر از نوع حکومت یا فرهنگشان، صادق است. به بیان دیگر، ساختار نظام بینالملل همهی دولتها را مجبور میکند تا برای بقا، رفتارهایی مشابه داشته باشند. دولتها در فرایند تعامل با یکدیگر، به تدریج رفتاری را در پیش میگیرند که بر بیاعتمادی، خوداتکایی و رقابت تسلیحاتی استوار است. به گفتهی والتز، ماهیت آنارشیک نظام بینالملل قرنهاست که عامل اصلی ساماندهندهی روابط بینالملل است و با وجود تغییرات بزرگ در ساختار داخلی دولتها، همچنان پایدار مانده است. از نظر والتز، همهی دولتها در نظام آنارشیک، از نظر نقش و کارکرد، مشابه یکدیگرند. ساختار نظام بینالملل آنها را وادار میکند که پیش از هر چیز، امنیت خود را تأمین کنند؛ زیرا دغدغهی بقا بخش عمدهای از رفتار آنها را تعیین میکند.
در کنار والتز، نئوواقعگرایانی چون رابرت گیلپین و استیون کراسنر نیز تلاش کردهاند تا شرایط اقتصادی نظام بینالملل را در قالب آنارشی توضیح دهند. به باور آنها، آنارشی مانع از تقسیم کار اقتصادی گسترده میان دولتها میشود و دلیل اصلی نبود همگرایی اقتصادی در سطح جهانی است.
در نظام آنارشیک، هدف دولتها این نیست که بیشترین قدرت را بهدست آورند، بلکه میخواهند جایگاه نسبی خود را حفظ کنند. بنابراین، اگر احساس کنند همکاری اقتصادی یا سیاسی باعث شود دیگران بیشتر از آنها سود ببرند، از همکاری خودداری میکنند یا آن را محدود میسازند.
به طور خلاصه، نقطهی اشتراک واقعگرایی و نئوواقعگرایی در زمینهی آنارشی را میتوان در سه نکته دانست. اول، آنارشی بینالمللی نیروی اصلی شکلدهندهی رفتار دولتهاست. دوم، آنارشی بهمعنای نبود مرجع اقتدار جهانی است که مانع از استفادهی دولتها از زور، تهدید یا خشونت علیه یکدیگر شود. سوم، دولتها در نظام آنارشیک، نگران قدرت و امنیت خود هستند. بنابراین، منافع اصلی آنها نه بر رفاه، بلکه بر بقا استوار است. از اینرو، دولتها آمادگی دائمی برای رقابت و تعارض دارند و حتا در صورت وجود منافع مشترک، همکاری میان آنها محدود و ناپایدار خواهد بود (میرفخرائی، ۱۳۹۲، صص. ۱۲- ۱۳).
امکان همکاری در نظم جهانی
در برابر دیدگاه بدبینانهی واقعگرایان، لیبرالها نگاه خوشبینانهتر به جهان دارند. آنان نیز همانند واقعگرایان معتقدند میان نظم داخلی کشورها و وضعیت نظام بینالملل تفاوت چشمگیری وجود دارد. اما برخلاف واقعگرایان، با تکیه بر عقلانیت و نیکسرشتی انسان و تأکید بر نقش فعال عامل انسانی، باور دارند که میتوان روابط بینالملل را بهصورت مثبت و سازنده تغییر داد. از دیدگاه لیبرالها، این تغییر از طریق ایجاد نهادها و سازمانهای بینالمللی و توسعهی حقوق بینالملل ممکن است و میتواند زمینهساز صلح و همکاری جهانی شود. به بیان دیگر، برخی از لیبرالها معتقدند که با از میان رفتن آنارشی و شکلگیری سازوکارهای حکومتی یا شبهحکومتی در سطح جهانی، میتوان به نظم و همکاری واقعی میان دولتها دست یافت. در همین راستا، اندیشمندانی مانند جان لاک و ژانژاک روسو ایدهی «قرارداد اجتماعی» را مطرح کردند و وودرو ویلسون، رئیسجمهور آمریکا، مفهوم «صلح جهانی» را ارائه داد. هدف این دیدگاهها دستیابی به صلحی پایدار از طریق تشکیل نوعی دولت جهانی بود. ازاینرو، بر راهکارهای سیاسی و حقوقی همچون فدرالیسم جهانی تأکید شد (جکسون و سورنسون، ۱۳۸۳، صص. ۱۴۲ -۱۴۳).
با این حال، پس از ناکامی ایدئالیسم در تحقق آرمانهای خود، از اوایل دههی ۱۹۸۰ میلادی، نئولیبرالها بهتدریج بخشی از استدلالهای واقعگرایان را پذیرفتند. آنان اذعان داشتند که نظام بینالملل همچنان آنارشیک است و دولتها در این محیط بدون قدرت مرکزی، بهصورت عقلانی و خودمحور در پی تأمین منافع خویش هستند.
با پژوهشهای اندیشمندانی چون کِوُهن دربارهی همکاریهای بینالمللی و نقش ایالات متحده در آن، نظریهی نهادگرایی نئولیبرال شکل گرفت. این نظریه ضمن حفظ باور لیبرالها به ظرفیت نهادهای بینالمللی تأکید میکرد که همکاری در چارچوب نظام آنارشیک نیز امکانپذیر است.
از دیدگاه نهادگرایان نئولیبرال، آنارشی در نظام بینالملل بهمعنای هرجومرج کامل نیست. آنان میپذیرند که همکاری شکننده است، اما معتقدند که ساختارهایی برای تنظیم و تداوم همکاری وجود دارند. دولتها اگرچه بازیگران مستقلی هستند، اما تصمیمها و منافع آنها به یکدیگر وابسته است. بنابراین، دولتهای دارای حاکمیت انگیزهای عقلانی برای ایجاد فرآیندهایی جهت تصمیمگیری جمعی در موضوعاتی دارند که با منافع مشترک یا چالشهای همگانی مواجهاند. در چنین شرایطی، دولتها از تصمیمگیری کاملاً مستقل صرفنظر میکنند و برای تسهیل همکاری، رژیمها و نهادهای بینالمللی را پدید میآورند. بر اساس دیدگاه نهادگرایان لیبرال، این نهادها با افزایش اعتماد متقابل، کاهش بیاعتمادی، ترس میان دولتها و تنظیم قواعد همکاری، میزان هرجومرج در نظام بینالملل را به حداقل میرسانند. به گفتهی کُوهن، این رژیمها تهدیدی برای دولتها محسوب نمیشوند، زیرا برای آنها مفیدند؛ چون اطلاعات دقیق در اختیارشان قرار میدهند و آنها را از پیامدها و هزینههای نقض تعهدات بینالمللی آگاه میسازند.
جوزف نای نیز تأکید میکند که رژیمها موجب تقسیم هزینهها میان دولتها میشوند، دیپلماسی را تسهیل میکنند، نظم را افزایش میدهند و بازیگران بینالمللی را ترغیب میکنند تا به توافقهای دوجانبهی سودمند دست یابند. همچنین، جکسون و سورنسون معتقدند که نهادگرایی با تقویت شفافیت اطلاعات و کاهش ابهام در رفتار دولتها، میزان آنارشی را در نظام بینالملل تا حد زیادی کاهش میدهد (میرفخرائی، ۱۳۹۲، صص. ۱۴ -۱۵).
خردگرایی و میانهرویی
مکتب انگلیسی یا خردگرایی در روابط بینالملل، راه میانه بین دو دیدگاه افراطی است. از یکسو واقعگرایی و نئورئالیسم که بر رقابت و منافع قدرتمحور تأکید دارند، و از سوی دیگر ایدئالیسم یا انقلابیگری که بر آرمانگرایی و اخلاق جهانی تکیه میکند. خردگرایان میپذیرند که در شرایط آنارشیک یعنی فقدان حکومت مرکزی در نظام بینالملل، دولتها ناگزیرند امنیت خود را تأمین کنند. با این حال، آنان باور دارند که ارزشها و اصول اخلاقی جهانشمول میتوانند رفتار دولتها را تا اندازهای کنترل کرده و از خودمحوری مطلق آنها بکاهند. مکتب انگلیسی تأکید دارد که حتا در بستر آنارشی نیز سطحی از نظم و همکاری وجود دارد.
یکی از مهمترین نظریهپردازان این مکتب، هِدلی بول است. او با تکیه بر اصل عدم قطعیت معتقد است که افزایش میزان آنارشی لزوماً به از بین رفتن نظم منجر نمیشود. به باور او، هرچه آنارشی بیشتر شود، نظم کاهش مییابد، ولی هیچگاه کاملاً نابود نمیشود. از اینرو، همیشه امکان افزایش نظم از طریق شکلگیری هنجارهای مشترک بین دولتها وجود دارد. بول در کتاب مشهور خود، جامعه آنارشیک، توضیح میدهد که چون دولتها در نظام بینالملل در برابر تهدیدها آسیبپذیرند، تمایل دارند جامعهای بینالمللی ایجاد کنند تا این آسیبپذیری را کاهش دهند. از دید او، حتا در زمان جنگ نیز رعایت برخی هنجارها، هرچند ظاهری، بهتر از بیقانونی و بینظمی کامل میباشد. به باور بول، نظم بهمعنای وجود روابطی است که از الگو و قاعدهای مشخص پیروی میکنند، نه روابط تصادفی. نظم علاوه بر ایجاد هماهنگی، امکان تحقق مجموعهای از ارزشها و اهداف اجتماعی را نیز فراهم میسازد. به گفته او، در هر جامعهای اهداف اولیهای وجود دارد که نظم باید در جهت تحقق آنها عمل کند.
از نظر بول، اگر جامعه داخلی را «جامعه» مینامیم، نظام بینالملل نیز نوعی جامعه است، زیرا اهداف مشابهی را دنبال میکند. از جمله حفظ خود جامعه متشکل از دولتها، پاسداری از حاکمیت اعضا و حفظ صلح. بنابراین، او با پذیرش واقعیت آنارشی، مفهوم جامعه بینالملل را برای توضیح همکاری میان دولتها به کار میبرد. خردگرایانی چون بول بر این باورند که دولتها با تمرین هنر مصالحه و احتااط میتوانند نظم بینالمللی را حفظ نمایند. با این حال، این نظم امر ثابت و قطعی نیست، بلکه دستاوردی شکننده و ناپایدار میباشد که ممکن است با ظهور قدرتهای متجاوز از میان برود. خردگرایان همچنین این پرسش را مطرح میکنند که نظم جهانی تا چه اندازه میتواند دگرگون شود تا در عین حفظ ثبات، پاسخگوی خواستههای اخلاقی و عدالتمحور نیز باشد.
مارتین وایت، از دیگر چهرههای مکتب انگلیسی، بر این باور است که وظیفهی بنیادین سیاست در هر عصر، ایجاد نظمی میباشد که بر پایهی آن بتوان قانون، عدالت و رفاه را برقرار کرد. این دیدگاه تا اندازهای به اندیشهی کانت دربارهی طرح سیاسی برای ایجاد جامعهای متمدن و عادلانه شباهت دارد.
بول یکی از مشکلات اساسی اندیشههای مدرن را این میداند که تصور میشود در وضعیت آنارشی، شکلگیری جامعهای میان دولتها ممکن نیست؛ زیرا هیچ دولت مستقل مایل نیست قدرت خود را به اقتدار مرکزی واگذار کند. اما او با الهام از تجربهی داخلی دولتها توضیح میدهد که همانگونه که در درون کشورها قدرت مرکزی نظم را حفظ میکند، در سطح بینالملل نیز نهادها و هنجارها میتوانند این نقش را، هرچند بهصورت غیرمتمرکز، ایفا کنند.
اندرو لینکلیتر، نیز در توضیح دیدگاه خردگرایان مینویسد: «آنان برخلاف تصور برخی نظریهپردازان، معتقدند که برای حفظ نظم بینالمللی، نیازی به قدرت مرکزی فراگیر نیست. دولتها میتوانند در عین حفظ حاکمیت خود، جامعهای متشکل از قواعد مشترک بسازند. در چنین جامعهای، اگرچه آنارشی از میان نمیرود، اما همکاری در سه هدف اصلی؛ مهار استفاده از زور، احترام به حاکمیت و پایبندی به معاهدات تحقق مییابد».
مکتب انگلیسی برخلاف دیدگاه بدبینانهی واقعگرایان، باور دارد که همکاری در شرایط آنارشیک نهتنها ممکن است، بلکه در واقعیت نیز وجود دارد. این همکاری از طریق نهادها، رژیمها و قواعد بینالمللی صورت میگیرد که چارچوب رفتار دولتها را تعیین میکنند.
از دیدگاه بول، نهادهای بینالمللی دولتها را از نقش اصلیشان در جامعه جهانی محروم نمیکنند و ابزارهایی برای تقویت همکاری و استمرار نظم بینالمللی هستند. او پنج نهاد اصلی را که در اروپا شکل گرفتهاند، چنین معرفی میکند: نخست، موازنهی قدرت برای جلوگیری از سلطهی یک دولت بر سایر کشورها. دوم، حقوق بینالملل مجموعهای از قواعد که روابط دولتها را تنظیم میکند. سوم، دیپلماسی ابزار برقراری ارتباط و حل اختلافات میان واحدهای سیاسی. چهارم، جنگ هرچند خشونتآمیز، اما در برخی از شرایط نوعی همکاری برای تحقق اهداف جامعه بینالمللی است. پنجم، نظام قدرتهای بزرگ سازوکاری که در آن قدرتهای اصلی مسئول حفظ نظم بینالمللی هستند (میرفخرائی، ۱۳۹۲، صص. ۱۶ -۱۷).
نگاه زنگرایی به سیاست جهانی
اگر نظریههای مدرن بر عقلانیت، انسانمحوری، جدایی سوژه از ابژه، امکان دستیابی به شناخت واقعنما و نیل به حقیقت از راه روشهای علمی بیطرفانه و عینی تأکید دارند و هدف آنها رهایی، برابری و پیشرفت است، پساتجددگرایان در برابر این دیدگاهها ایستادهاند. آنان با جوهرگرایی، تمامیتگرایی و روایتهای کلان مخالفت کرده و بر مفاهیمی چون رابطهی میان شناخت و قدرت، شالودهشکنی، متنمحوری، بینامتنیت، برساخته شدن معنا و پذیرش تنوع و تکثر تأکید میکنند. ژانـفرانسوا لیوتار میگوید: «اگر بخواهم ساده بگویم، پسامدرن یعنی بیاعتمادی به روایتهای کلان» (لایون، ۱۳۸۰، ص. ۳۰).
در همین راستا، دریان نیز معتقد است که پساتجددگرایی به دنبال آشکار کردن رابطهی متقابل متون در پس سیاست قدرت است. از دید پساساختارگرایان، تمرکز اصلی بر زبان، گفتمان، متن و معنا است. از این منظر، جهان روابط بینالملل نیز نوعی متن است که قدرتهای مسلط، خوانش و تفسیر آن را کنترل میکنند و هویت خود را بر اساس تاریخ میسازند.
پساتجددگرایان با تأکید بر گفتمانمحوری و برساخته بودن واقعیتها، از جمله مفاهیمی چون سیاست مدرن، آنارشی، حاکمیت و هویت، تلاش میکنند نشان دهند که این مفاهیم طبیعی یا ازلی نیستند، ولی ساختهی روابط قدرتاند. بهویژه مفهوم آنارشی در روابط بینالملل، از نظر آنان نتیجهی فرایندهای اجتماعی و گفتمانی است، نه یک واقعیت مادی تغییرناپذیر. از دید آنان، نظریههای واقعگرایانه که آنارشی را واقعیتی عینی و همیشگی میدانند، نوعی جبرگرایی تاریخی ایجاد میکنند. گویی ساختارهایی که در طول تاریخ شکل گرفتهاند، امور طبیعی و غیرقابل تغییرند. این دیدگاه، بازیگران انسانی را به اشیایی منفعل فرو میکاهد که یا باید با نظم موجود همراه شوند یا در حاشیهی تاریخ باقی بمانند (جکسون و سورنسون، ۱۳۸۳، ص. ۳۰۳).
در میان پساتجددگرایان، ریچارد اشلی بیشترین توجه را به مسئلهی آنارشی دارد. او میکوشد استنباط سیاست قدرت از فقدان اقتدار مرکزی را زیر سؤال ببرد. اشلی در تحلیلهای خود، از مفهوم خوانش دوگانه استفاده میکند. در خوانش نخست، ویژگیهای اصلی نظریهی مشکل آنارشی، مرتب و تثبیت میشوند، اما در خوانش دوم، او همان ویژگیها را به چالش میکشد تا نشان دهد که نظریهی آنارشی بر پایهی پیشفرضهایی مسئلهدار بنا شده است.
دیدگاهی مشابه را میتوان در میان فمینیستها، بهویژه فمینیستهای پسامدرن نیز مشاهده کرد. آنان در وهلهی نخست، بنیان هستیشناختی روابط بینالملل را که بر دوگانگیهایی مانند داخل/خارج، نظم/آنارشی، جنگ/صلح و امنیت/ناامنی استوار است، زیر سؤال میبرند. فمینیستها بیشترین نقد خود را متوجه مکتب واقعگرایی میدانند. به نظر آنان، واقعگرایی با فرض گرفتن دولت بهعنوان تنها بازیگر اصلی روابط بینالملل و تأکید بر دوگانگیهای متضاد، در واقع بازتولیدکنندهی سلسلهمراتبهای قدرت و سلطهی مردانه است. از این دیدگاه، ادعای واقعگرایان دربارهی بیطرفی علمی و عینیت توجیهپذیر نیست، زیرا گفتمان واقعگرایی در عمل باعث تداوم نظم ناعادلانهی موجود میشود.
به باور سیلوستر، یکی از نظریهپردازان فمینیست، ریشهی اصلی همهی مناظرههای روابط بینالملل، تضاد میان هرجومرج و همکاری بوده که بر پایهی برداشت دوگانه و مردانه شکل گرفته است. این نگاه نمیپذیرد که هرجومرج و همکاری، دو قطب متضاد نیستند؛ چون شبکهای از روابط درهمتنیده را تشکیل میدهند (میرفخرائی، ۱۳۹۲، صص. ۱۸ -۱۹).
آنارشی بهمثابه برساخته هویتها و تعاملات دولتها
سازهانگاری بر چهار اصل اساسی استوار است. اول، دولتها همیشه عقلانی رفتار نمیکنند و عقلانیت فقط ابزارمحور نیست. دوم، هنجارهای ذهنی در شکلگیری نظام بینالملل به اندازه عوامل مادی اهمیت دارند. سوم، هویت دولتها ثابت و از پیش تعیینشده نیست. چهارم، ساختار و کارگزار را نمیتوان به یکدیگر فروکاست.
سازهانگاران بر نقش اندیشهها، باورهای مشترک و ساختارهای معنایی در روابط بینالملل تأکید دارند. بهنظر آنها، هویت و منافع دولتها بر پایه همین ایدهها و هنجارهای مشترک شکل میگیرد، نه صرفاً بر اساس نیروهای مادی. در این دیدگاه، روابط میان دولتها بیقاعده نیست و بر اساس قواعد بازی، تجربههای گذشته و هنجارهای پذیرفتهشده شکل میگیرد. همانند مکتب انگلیسی، سازهانگاران نظام بینالملل را نوعی جامعه میدانند که هم بر رفتار دولتها تأثیر میگذارد و هم توسط آنها ساخته میشود.
اونف، معتقد است که جامعه بینالملل هم «چیز» و هم «فرایند» است. یعنی پیوسته در حال تغییر و شکلگیری مجدد میباشد. او میپندارد که حتا در غیاب دولت مرکزی نیز نظم وجود دارد، زیرا قدرت و نفوذ در میان بازیگران پخش شده است. بنابراین، آنارشی بهمعنای هرجومرج نبوده و نوعی از نظم بدون اقتدار مرکزی میباشد.
از دید سازهانگاران، آنارشی امر ثابت و بیرونی نیست، چون نتیجه برداشت و رفتار دولتهاست. ونت معروفترین نظریهپرداز این مکتب میگوید: «آنارشی چیزی است که دولتها از آن میفهمند». یعنی شکل آنارشی بسته به تعاملها، درکها و هویتهای دولتها تغییر میکند. اگر دولتها یکدیگر را تهدید ببینند، نظام خودیاری و رقابت شکل میگیرد. اما اگر ذهنیت و هویتها تغییر کنند، نوع دیگری از نظم پدید میآید. ونت همچنین معتقد است که هویت دولتها ذاتاً اجتماعی بوده و در تعامل با دیگران شکل میگیرد. بنابراین، بسته به فرهنگ غالب در نظام بینالملل مانند فرهنگ کانتی یا هابزی، معنای آنارشی و نوع روابط میان دولتها نیز متفاوت خواهد بود. در نهایت، اونف یادآور میشود که نظم بینالمللی نتیجه قواعد و نهادهای شکلگرفته توسط قدرتهای تأثیرگذار میباشد. این نظم همواره نابرابر است، زیرا به نفع کسانی شکل میگیرد که در ایجاد آن نقش بیشتری دارند (میرفخرائی، ۱۳۹۲، صص. ۲۱ -۲۳).
تحلیل سیاست جهانی و نظریههای مختلف در روابط بینالملل
با وجود انتقاداتی که به هر یک از مکاتب روابط بینالملل وارد شده است، بهنظر میرسد هیچیک از آنها بهتنهایی قادر نیستند چارچوب تحلیلی کامل برای بررسی نظام بینالملل ارائه دهند. از اینرو، ترکیب مکتب انگلیسی و سازهانگاری میتواند قدرت تبیینی بیشتری در تحلیل ساختار نظام بینالملل داشته باشد.
مکتب انگلیسی راه میانه بین واقعگرایی و آرمانگرایی است. این مکتب تلاش میکند دیدگاههای دو نظریه درباره آنارشی و همکاری میان دولتها را با هم ترکیب کند. همچنین، توجه ویژهای به نهادهای بینالمللی مانند حقوق بینالملل، دیپلماسی، موازنه قوا و قواعد حاکم بر روابط کشورها دارد. مکتب انگلیسی علاوه بر تأکید بر نقش دولتها، به اهمیت کشورهای غیرغربی و ضرورت کاهش نابرابری میان جوامع نیز اشاره میکند و بر لزوم برقراری حداقل از عدالت برای حفظ نظم جهانی تأکید دارد. هرچند تمرکز اصلی آن همچنان بر دولتهاست، ولی ظرفیت دربرگرفتن بازیگران غیردولتی را نیز دارد و میتواند محدودیتهای سیستماتیک دولتها را در سیاستگذاری خارجی نشان دهد.
سازهانگاری نیز، مانند مکتب انگلیسی، تلاشی برای یافتن راه میانه در روابط بینالملل است. با این حال، منتقدان معتقدند که این نظریه بیش از حد بر عقاید و برداشتهای ذهنی تمرکز دارد و متغیرهای تحلیلی خود را بهروشنی تعریف نمیکند. همچنین گفته میشود که سازهانگاری، مانند مکتب انگلیسی، عمدتاً بر دولتها تمرکز دارد و در عمل از نظریه نهادگرایی نئولیبرال چندان فراتر نمیرود. با وجود این نقدها، سازهانگاری جایگاه مهمی در نظریهپردازی روابط بینالملل دارد. زیرا با تأکید همزمان بر عوامل مادی و هنجار معنوی، توانسته میان دیدگاههای اثباتگرایان و فرااثباتگرایان پلی ایجاد کند. این نظریه همچنین به موضوع خودآگاهی نظری و نقش گفتمانها در شکلدهی به واقعیت بینالمللی توجه دارد و از این طریق میتواند نواقص مکتب انگلیسی را تا حدی جبران کند.
در عین حال، باید توجه داشت که هرچند سازهانگاری به مسائل فرانظری اهمیت میدهد، اما هنوز به موضوع تغییر و ابعاد هنجاری روابط بینالملل توجه کافی ندارد. در مقابل، مکتب انگلیسی بهطور سنتی بر ارزشها، اخلاق و هنجارها در سیاست بینالملل تأکید داشته و به دنبال امکان کنش اخلاقی در نظام متشکل از دولتهای مستقل بوده است (میرفخرائی، ۱۳۹۲، ص.۲۴).
نتیجهگیری
پژوهش حاضر نشان داد که آنارشی در روابط بینالملل مفهوم ایستا و تکبعدی نیست، زیرا ساختار چندلایه و تفسیربردار دارد که برداشت نظری از آن، بهطور اساسی نحوه فهم نظم، همکاری و تعارض در نظام بینالملل را تعیین میکند. بررسی تئوریهای مختلف آشکار ساخت که آنارشی میتواند هم زمینهساز رقابت و بیاعتمادی و همچنان بستر شکلگیری قواعد مشترک، نهادها و سازوکارهای همکاری باشد. به بیان دیگر، آنارشی هم محدودکننده و هم امکانآفرین است. همچنان میتواند منطق خودیاری و امنیتمحوری را تقویت کند و هم ظرفیتهای هنجاری و نهادی لازم برای مدیریت تعارضات را فراهم سازد.
این نوشته نشان داد که نظم در نظام بینالملل الزاماً محصول وجود یک اقتدار مرکزی نیست، بلکه میتواند از طریق نهادهای بینالمللی، موازنهی قدرت، هنجارهای مشترک، دیپلماسی و حتا الگوهای رفتاری تکرارشونده میان کنشگران شکل گیرد. از این منظر، نظم در یک محیط آنارشیک نه نتیجهی اجبار از بالا که حاصل تعاملات متراکم، توافقات ضمنی و نهادینهشدن قواعد رفتاری است.
در بخش تحلیلی این نوشته نیز روشن شد که تولید نظم، حتا در شرایط فقدان حکومت مرکزی، امر امکانپذیر و تجربهشده در روابط بینالملل شمرده میشود. تعامل میان ساختارهای مادی و هنجاری، نقش قدرتهای بزرگ، اهمیت رژیمهای بینالمللی و تأثیر هویتها و ادراکها از جمله عواملیاند که نوع و کیفیت نظم را در محیط آنارشیک شکل میدهند. همچنین تغییر در هنجارها و گفتمانها میتواند معانی و پیامدهای آنارشی را دگرگون ساخته و گاهی مسیر منازعه یا همکاری را تغییر دهد.
نتیجهی کلی این است که نسبت میان آنارشی و نظم نه رابطهای خطی و ازپیشتعیینشده، بلکه برساختهای متغیر و وابسته به کنش، ساختار، هویت و نهادهاست. فهم این تعامل پیچیده، چه از نظر نظری و چه از منظر سیاستگذاری، برای تبیین پویاییهای نظام بینالملل ضروری است. مقاله حاضر همچنین تأکید میکند که ایجاد یا تقویت نظم در چنین محیطی نیازمند ترکیبی از قدرت، نهادسازی، دیپلماسی هنجاری و مدیریت هوشمندانهی تعارضات میباشد.
منابع
- اردستانی، علی. (۱۳۸۹)، آنارشیسم نظری: در جست و جوی مبنایی روش شناختی برای جامعه ی آزاد، فصلنامه سیاست، ۴۰ (۳)، ۴۱- ۵۳. https://jpq.ut.ac.ir/article_29561.html
- جکسون، رابرت و سورنون گئورک، (۱۳۸۳)، درآمدی بر روابط بین الملل. ترجمه مهدی ذاکریان و دیگران، انتشارات میزان، تهران- ایران.
- رضوی، سید ابوالفضل، (۱۳۹۰)، خوارج و نفی حکومت؛ نگرش آنارشی یا هرج و مرج طلبی. فصلنامه علمی پژوهشی پژوهشنامهی تاریخ اسلام، سال اول، شماره چهارم، ۱۰۷- ۱۳۱. https://ensani.ir/file/download/article/1599992832-10297-1-26.pdf
- عالم، دکتر عبدالرحمن. (۱۳۸۳)، آنار شیسم: گذشته و حال و تغییر در حوزه عمل. مجله دانشکده حقوق و علوم سیاسی، (۰) ۶۵. https://jflps.ut.ac.ir/article_11242.html
- قوام، عبدالعلی و سیداحمد فاطمینژاد.(۱۳۸۸)، ارتباط جنگ و آنارشی؛ نقد دووجهی آنارشی ـ سلسلهمراتب برمبنای شاهنامه، پژوهشنامه علوم سیاسی، دوره چهارم، شماره ۲، ۸۹. https://www.ipsajournal.ir/article_89.html
- گریبر، دیوید. (۱۳۹۸)، پارههای انسانشناسی آنارشی. مترجمان: رضا سکندری، مهرداد امامی و هومن کاسبی، انتشارات خرد سرخ، تهران- ایران.
- لايون، دیوید، (۱۳۸۰)، پسامدرنیته. ترجمه محسن حکیمی، انتشارات آشیارن، تهران- ایران.
- میرفخرائی، سیدحسن، (۱۳۹۲)، آنارشی و نظم از منظر نظریههای روابط بینالملل. فصلنامه علمی تخصصی پژوهشیهای بینالمللی، سال سوم، شماره هشتم، ۸- ۲۸. http://noo.rs/neRAa
- وودکاک، جورج، (۱۳۶۸)، آنارشیسم. ترجمه هرمز عبداللهی، چاپ اول، انتشارات سپهر، تهران- ایران.