حضور گستردهٔ مردم در مراسم تشییع جنازهٔ جنرال اکرامالدین سریع صرفاً یک واکنش عاطفی به یک ترور نبود؛ این حضور، نشانهٔ روشن ظرفیت نهفتهٔ جامعه برای کنش و مقاومت جمعی است. جامعهای که بتواند زیر سایهٔ سرکوب، تهدید و حذف فزیکی، با فریاد و شعار اعتراضی در فضای عمومی ظاهر شود، و هرگونه پیامد زیان بار آنرا به جان بخرند ، جامعهای «مرده» یا «بیروحیه» نیست. این صحنه یک پیام روشن دارد: بدنهٔ اصلی اجتماع، یعنی مردم، آماده است؛ اما موتور هدایتکننده خاموش مانده است.
در تاریخ تحولات اجتماعی و سیاسی جهان، هیچ جنبش و حرکتی صرفاً با حضور خودجوش مردم به نتیجه نرسیده است. حضور، شرط لازم است، اما شرط کافی نیست. آنچه حضور را از یک حرکت پراکنده به یک نیروی مؤثر بدل میکند، رهبری آگاه، شجاع و سازماندهنده است؛ رهبریای که بتواند خشم عمومی را به خواست مشخص، اعتراض را به برنامه، و شجاعت فردی را به انسجام جمعی تبدیل کند.
در افغانستان، مشکل اصلی هرگز «نبود مردم» نبوده است. از خیزشهای شهری گرفته تا اعتراضهای پراکنده، از مقاومتهای مسلح محلی و حرکتهای اعتراضی زنان تا همین مراسم تشییع، مردم افغانستان زن و مرد ،بارها نشان دادهاند که هنوز آمادهٔ ایستادناند و برای بهدست آوردن آزادی، حاضر به قربانی دادن هستند. آنچه همواره غایب بوده، رهبریای در تراز این مردم است؛ رهبریای که نه در پی معامله باشد، نه گرفتار نوستالژی قدرت، و نه اسیر رقابتهای کوچک و فرسایندهٔ درونگروهی.
خلأ رهبری، خطرناکتر از سرکوب مستقیم است. سرکوب، خشم میآفریند؛ اما خلأ رهبری، خشم را بهتدریج فرسوده و خاموش میکند. وقتی مردم میآیند، شعار میدهند و هزینه میپردازند، اما افق روشنی پیش روی خود نمیبینند، این انرژی اجتماعی آرامآرام ازبین میرود. در چنین وضعیتی، نه مردم مقصرند و نه شجاعت کم است؛ این نبود مدیریت سیاسی و اخلاقی است که فرصتها را میسوزاند.
جامعهٔ افغانستان امروز بیش از هر زمان دیگر، نیازمند چنین رهبریای است؛ رهبریای که بتواند این حضورهای پراکنده را به یک روایت مشترک، یک هدف مشخص و یک مسیر قابل تداوم پیوند بزند.
در دورهٔ جهاد، این رهبران بودند که به حضور مردم سمت و سو میدادند. مردم نیز همان مردم بودند؛ نه آگاهتر از امروز و نه شجاعتر. تفاوت در این بود که آن زمان، شبکهای از رهبران محلی، فرماندهان میدانی و چهرههای سیاسی وجود داشت که میتوانستند خشم، ایمان و انگیزهٔ مردم را به یک مسیر مشخص هدایت کنند. هر روستا میدانست به کدام فرمانده وصل است، هر جبهه میدانست از کجا دستور میگیرد، و هر حرکت مردمی حتی اگر احساسی بود در نهایت به یک چارچوب عملیاتی گره میخورد.
رهبری در آن دوره، صرفاً عنوان نبود؛ حضور فیزیکی، خطرپذیری و پاسخگویی بود. رهبران در کنار مردم میجنگیدند، هزینه میدادند و به همین دلیل، مشروعیت داشتند. مردم پیروی میکردند، چون میدیدند رهبرشان پیشاپیش ایستاده است، نه پشت دیوارهای امن یا در حاشیهٔ رسانهها. همین پیوند میان مردم و رهبران بود که از حضور پراکنده، یک مقاومت سازمانیافته میساخت.
امروز اما معادله برعکس شده است. مردم هنوز آمادهاند، اما رهبران یا غایباند، یا پراکنده، یا گرفتار محاسبات شخصی و رقابتهای ناسالم فرسایشی هستند . مردم به میدان میآیند، شعار میدهند و خطر میپذیرند، اما نمیدانند این حضور قرار است به کجا ختم شود. نبودِ نقشهٔ راه، نبودِ فرماندهی واحد و نبودِ روایت مشترک، همان عواملیاند که انرژی اجتماعی را بیثمر میکنند.
نکتهٔ مهم اینجاست که این مقایسه به معنای تقدیس دورهٔ جهاد نیست. آن دوره نیز پر از خطا، انحراف و فاجعه بود. اما یک واقعیت را نمیتوان انکار کرد: رهبری وجود داشت و میتوانست جهت بدهد. امروز، جامعه از نظر آمادگی شاید جلوتر باشد، اما رهبری از آن عقب مانده است.
اگر قرار است حضور مردم بار دیگر به نیروی تغییر تبدیل شود، باید این درس تاریخی را جدی بگیریم.
مردم بدون رهبری، فقط هزینه میدهند؛ و رهبری بدون مردم، فقط ادعا میکند.
نقطهٔ نجات، همان پیوندی است که روزی ـ با همهٔ کاستیها ـ در دورهٔ جهاد وجود داشت و امروز بهشدت غایب است.
مراسم تشییع جنرال سریع، یک آزمون اجتماعی بود؛ آزمونی که مردم در آن نمرهٔ قبولی گرفتند. اکنون این نوبت رهبری است. اگر رهبری نتواند خود را به سطح آگاهی، شجاعت و آمادگی این مردم برساند، تاریخ بار دیگر نه مردم، بلکه مدعیان رهبری را بازخواست خواهد کرد.