یک هشدار اخلاقی
این یادداشت نه شرح عمومی تاریخ است و نه جدل احساسی هویتی؛ بلکه تلاشی است برای نشاندادن یک الگوی تاریخی مشخص مبتنی بر چگونگی انتقال، بومیسازی و تداوم منطق فاشیسم از آلمان نازی به جغرافیای به نام افغانستان برای ایجاد و شکلدهی ایدئولوژی افغانیسم و پشتونیسم. مقایسهٔ حاضر بر پایهٔ آنالوژی تاریخی است، که اگر روشن نشود، هر مقاومت هویتی یا سرکوب میشود و یا به بنبست میرسد.
در سنت فلسفهٔ اخلاق آلمانی، از کانت تا یاسپرس، «هشدار تاریخی» زمانی معتبر است که نه برای انتقام، بلکه برای جلوگیری از تکرار شر بهکار رود. آنالوژی در این معنا ابزار فهم اخلاقی است، نه اغراق سیاسی.
تاریخ ناسیونالیسم در اروپا، از شکلگیری نظریههای راسیستی آرتور دو گوبینو تا جنگ اول جهانی و پس از آن به قدرت رسیدن فاشیسم در ایتالیا و سپس پیروزی نازیسم در آلمان و تأسیس «رایش سوم»، حوزههایی بودهاند که از دوران دانشگاه مورد توجه و مطالعهٔ من قرار داشتهاند.
بعدها، رشد ناسیونالیسم ترکی تحت تأثیر حرکت «جوانان ترک» نیز برایم جالب شد؛ زیرا پیامدهای فکری و ایدئولوژیک آن بهسوی جغرافیایی بهنام افغانستان سرازیر گردید و در نهایت به ایجاد دولتِ یک قوم، با دو نام «افغان» و «پشتون»، انجامید.
ورود اندیشه ناسیونالیستی آلمانی به دورهٔ امانی بر میگردد، که پس از آن، بهویژه در حاکمیت نادری و برادران شکل راسیستی گرفت که در آن نقش نازیسم برجسته است. در این مختصر میخواهم یک مقایسهٔ کوتاه بر پایهٔ الگوهای تاریخی داشته باشم تا نشان دهم طاعون ایدئولوژی فاشیسم چگونه در ذهن اکثریت مطلق افغانها یا پشتونها حضور پیدا کرد؛ ایدئولوژیای که در دههٔ ۱۹۳۰ توسط آلمانیهای نازی به کابل انتقال داده شده بود.
توماس مان در زمان تبعید اش نوشت: فاشیسم، پیش از آنکه دولت بسازد، «ذهنیت اطاعت» میسازد. این نکته، کلید فهم چراییِ پذیرش سریع افغانیسم در ساختار قدرت کابل است!
در آغاز به قدرت رسیدن نازیها، سیاست رسمی آنان نسبت به یهودیان مبتنی بر «اخراج و واداشتن به تَرک آلمان» و نه نابودی فیزیکی فوری بود. این نکته برای فهم سیر رادیکالشدن نازیسم اهمیت بنیادین دارد.، من آن را در سه مرحله یهودی ستیزی برجسته می سازم:
۱ـ حذف یهودیان میان سال های ۱۹۳۳–۱۹۳۹
پس از به قدرت رسیدن هیتلر در ۱۹۳۳، سیاست نازیها چنین بود:
حذف یهودیان از زندگی عمومی، اعمال فشار اقتصادی، حقوقی و اجتماعی برای وادار کردن آنان به مهاجرت اجباری.
برای تحقق این برنامه، ابزارهای متعددی بهکار گرفته شد که در رأس آن قوانین نورنبرگ ۱۹۳۵ قرار داشت. بر بنیاد آن قوانین، یهودیان به شهروندان درجهٔ ۲ تنزل کردند؛ ازدواج و روابط آنان با «آلمانیهای آریایی» ممنوع شد؛ از مشاغل دولتی، دانشگاهی، پزشکی، وکالت و دیگر عرصهها اخراج گردیدند؛ روند «آریاییسازی» از طریق مصادرهٔ تدریجی اموال یهودیان آغاز شد و تبلیغات شدید ضدیهودی فضایی ناامنی را هم از نظر روانی و هم اجتماعی ایجاد کرد.
هدف نازیها روشن بود و آن تخلیه آلمان از یهودیان. در نتیجه، میان سالهای ۱۹۳۳ تا ۱۹۳۹ حدود نیمی از یهودیان آلمان مجبور به ترک کشور شدند.
در تبلیغات گسترده به یهودیان گفته میشد: «بروید، اما دنیا شما را نمیپذیرد.»
آلمان نازی آگاه بود که موج یهودیستیزی در سراسر اروپا گسترش یافته و بسیاری از کشورهای بهاصطلاح دموکراتیک جهان ـ از آمریکا و کانادا تا بریتانیا و فرانسه ـ از پذیرش حدود ۶۰۰ هزار مهاجر یهودی آلمان، اتریش و چکسلواکی سر باز خواهند زد.
کنفرانس اِویان (Evian Conference) در سال ۱۹۳۸ در فرانسه، که به ابتکار فرانکلین روزولت برگزار شد و بیش از ۳۰ کشور در آن شرکت داشتند، نمونهٔ آشکاری از یک شکست اخلاقی بود؛ زیرا تقریباً هیچیک از کشورهای اشتراک کننده به جز از دومینیکای کوچک، حاضر به پذیرش سهمیهٔ جدید یهودیان نشدند. این رویداد لکهٔ سیاهی در تاریخ غرب دموکراتیک پیش از جنگ جهانی دوم به شمار میرود . عدم پذیرش یهودیان ادعای نازیها را تقویت کرد که «دنیا به یهودیان نیاز ندارد».
پس از آن، شب معروف کریستال در همان سال رخ داد؛ رویدادی که میتوان آن را نقطهٔ عطفی در مسیر کشتار یهودیان دانست. با اینهمه، هدف اصلی شب کریستال نیز هنوز ارعاب برای تَرک کردن آلمان بود. تا اینجا می توان گفت که کشتار صنعتی هنوز آغاز نشده بود. ناگفته نباید گذاشت که در همان سال پاگروم شبیه شب کریستال در شهر های یهود نشین در جغرافیای به نام افغانستان به ویژه هرات و میمنه اتفاق افتاد که سرآغاز مهاجرت های گسترده یهودیان به سوی سرزمین های کنونی از جمله فلسطین شد.
۲ـ بنبست اخراج و آغاز محاصره میان سالهای ۱۹۳۹–۱۹۴۱
با آغاز جنگ جهانی دوم، مرزها بسته شد و اخراج گسترده ناممکن گردید. میلیونها یهودی در سرزمینهای اشغالی گیر افتادند. کنفرانس اِویان ۱۹۳۸، که ناتوانی و بیمسئولیتی اخلاقی «غرب متمدن» را آشکار ساخت، به نازیها اطمینان داد که جهان نیز در حذف یهودیان شریک است.
والتر بنیامین، فیلسوف یهودی آلمانی، در تزهای «دربارهٔ مفهوم تاریخ» نوشت: پیشرفت، اغلب بر ویرانههای قربانیان بنا میشود. خود او هم قربانی همین بنبست اخلاقی تا مرگش شده بود.
۳ـ راهحل نهایی ۱۹۴۱–۱۹۴۵
طرح «راهحل نهایی» (Endlösung) یعنی جاگزینی حذف نرم به نابودی صنعتی، که شامل محو سازمانیافته و فیزیکی یهودیان در اردوگاههای مرگ مانند آشویتس، تربلینکا، داخاو و دیگر اردوگاهها شد و در تاریخ بهعنوان نسلکشی صنعتی و سقوط اخلاقیِ ثبت شده است.
بدون وقوع دو مرحله نخست، طرح «راه نهایی» ناممکن بود!
درک نازیسم بدون بازگشت به تبارشناسی اخلاقی ناسیونالیسم اروپایی ممکن نیست. از نیمهٔ دوم قرن نوزدهم، ناسیونالیسم در اروپا از یک نظریه رهاییبخشِ مبتنی بر خودآگاهی فرهنگی، بهتدریج به یک ایدئولوژی حذف «دیگران» با نظام سلسلهمراتبی مبدل شد. آرتور دو گوبینوی فرانسوی با طرح نظریهٔ «نابرابری نژادهای انسانی» نخستین بنیان شبهعلمیِ اخلاقیزدایی از انسانِ «دیگری» را پیریزی کرد؛ جایی که ارزش انسان نه بر پایهٔ کرامت بلکه بر اساس خون، تبار و اسطوره تعریف میشد و تا اکنون ادامه دارد.
همانگونه که هانا آرنت توضیح داد، فاشیسم زمانی آغاز میشود که «مسئولیت اخلاقی فردی در برابر یک روایت کلان تاریخی تعلیق گردد». در این منطق، فرد دیگر مسئول نیست بلکه او صرفاً «مجری ضرورت تاریخی» است. این همان بستری است که بعدها امکان گفتنِ «بروید» را ـ بیهیچ احساس گناه ـ فراهم ساخت.
پس از جنگ جهانی اول، تحقیر آلمان در معاهدهٔ ورسای، بحران اقتصادی و فروپاشی نظم اجتماعی، این منطق را به نیرویی تودهای بدل کرد. نازیسم نه تنها یک واکنش سیاسی بود بلکه فراتر از آن پاسخ اخلاقیِ وارونه به یک بحران هویتی نیز تلقی می شود یعنی پاسخِ مبتنی بر حذف «دیگری».
توماس مان در تبعید نوشت که نازیسم «پیروزی ابتذال اخلاقی بر وجدان» است؛ جایی که زبان، اسطوره و تاریخ همه به ابزار توجیه خشونت بدل میشوند.
این چارچوب اخلاقیِ معیوب، همان الگویی است که بعدها ـ با تأخیر تاریخی ـ در پروژهٔ افغانیسم بازتولید شد: جایگزینی اخلاق با اسطوره، کرامت با تبار و همزیستی با حذف نرم.
انتقال نازیسم به افغانستان ـ از نژاد آریایی تا ناسیونالیسم افغانی
ورود ناسیونالیسم آلمانی و بهویژه نازیسم به جغرافیای نام نهاد افغانستان، نه حادثهای تصادفی بود و نه نتیجهٔ «الهام فرهنگی» بیطرف؛ بلکه بخشی از یک پیوند ایدئولوژیکی، سیاسی و آموزشیِ آگاهانه در دههٔ ۱۹۳۰ محسوب میشود، که مدتاه پیش پس از ملاقات ها و ایجاد روابط مثلث سه گانه محمود طرزی، امان الله و محمد نادر از سال ۱۹۱۶ با هیئت آلمانی اُسکار فُن نیدرمایر (فرمانده هیئت نظامی) و بارون هینتیگ (دستیار)شکل گرفت و بعد در دوره زمامداری امان الله سبب گسیل کارشناسان زیاد آلمانی شد، که در تنظیم نظام نامه ها دولت سازی کمک کردند. برای مثلث سه گانه آلمان «نیروی سوم» در برابر قدرت هند بریتانوی و روسیه بلشویکی بود.
پس از دورهٔ امانی، در دوران حاکمیت نادری و برادران، مناسبات با آلمان به شکل راسیستی نهادینه شد و به گونه گسترده ادامه یافت. نازیسم در افغانستان نه بهصورت کاپی کامل، بلکه بهگونهٔ بومیشده و تطبیقیافته با ساختار قبیلهای و زبانی افغانی عمل کرده و میکند.
ایدئولوژی «نازی» بر مفهوم «آریایی» استوار بود؛ مفهومی که آلفرد روزنبرگ، ایدئولوگ اصلی نازیسم، آن را از یک نظریهٔ شبهعلمی به یک پروژهٔ دولتیِ هویتی بدل ساخت. همین مفهوم، در نسخهٔ افغانی، به «افغانِ آریایی» ترجمه شد، که هدف آن ساخت یک هویت مسلط قومی و حذف تدریجی دیگران بود. این پیوند تصادفی نبود: اسناد، رفتوآمدها، آموزش کادرها و ادبیات تولیدشده در آن دوره نشان میدهند که ناسیونالیسم افغانی از همان منطق نازیستیِ «ملت واحد، زبان واحد، تاریخ واحد» تغذیه میکرد.
در این چارچوب، زبان پشتو بهمثابه زبان «ملت حاکم» در نظر گرفته شد و زبان پارسی، با وجود ریشهٔ تمدنی و کارکرد اداری آن، بهعنوان مانع پروژهٔ دولت متمرکز تلقی گردید. همانگونه که نازیسم آلمانی، یهودیان را نه فقط یک گروه مذهبی بلکه «مسئلهٔ نژادی» تعریف میکرد، افغانیسم نیز پارسیزبانان و دیگر اقوام را نه بهعنوان شهروندان برابر، بلکه بهعنوان «مسئلهٔ هویتی» بازتعریف نمود. این بازتعریف اخلاقی، زمینهساز حذف نرم شد.
نقطهٔ کلیدی این انتقال، استفاده از «قدرت نرم» بود؛ همان الگویی که نازیها پیش از توسل به کشتار صنعتی بهکار گرفتند. تاریخسازی افغانی از میرویس تا احمدشاه ابدالی، تولید اسطورههای قومی به مثل ملالی، بازنویسی متون در کتابی به نام «پته خزانه» و القای این گزاره که «افغان بودن شرط شهروندی است»، همگی ابزارهای همان حذف مرحلهبندیشده بودند. بههمین دلیل است که متن حاضر بر آنالوژی تاریخی تأکید میکند؛ زیرا بدون فهم این انتقال، افغانیسم صرفاً بهعنوان یک تعصب محلی فهمیده میشود، نه یک پروژهٔ فاشیستیِ وارداتی و بومیشده.
اخلاق تبعیض و مسئولیت روشنفکر پشتون ـ از انکار جمعی تا غیبت دادخواهی
یکی از گرههای اساسی در فهم تداوم افغانیسم و پشتونیسم، نه تنها در رفتار حاکمان، بلکه در اخلاق سیاسی و فرهنگیِ بخش بزرگی از روشنفکران پشتون نهفته است. در سالهای اخیر، استدلال های بهظاهر آشتیجویانه از سوی چهرههای پشتونتبار تکرار میشود، که «پشتونها عاشق زبان و فرهنگ پارسی اند» ، یا «نباید یک قوم را سرزنش کرد»، و یا اینکه «اگر تبعیضی صورت گرفته، کار حکام بوده نه مردم پشتون»، «اکثریت پشتون ها قربانی استبداد حاکمان خود اند»، یا باید «هومانیست بود» وغیره ـ به موضوع «هومانیسم افغانی» در یک نوشته مستقل و گسترده در گذشته پرداخته ام.
این استدلالها، در ظاهر انسانی و ضد تبعیض به نظر میرسند، اما در بنیان اخلاقی، دچار یک نقص جدیاند. مسئله این نیست که آیا همهٔ پشتونها به گونه مستقیم دست به سرکوب زدهاند یا خیر؛ همانگونه که در آلمان نازی نیز همهٔ آلمانیها قاتل نبودند. بلکه مسئله به تعبیر دانیل گلدهاگن اینست که اخلاق «همکاری داوطلبانه» وجود داشته است: همکاریای که نه به گونه الزامی با خشونت عریان در ارتباط است، بلکه به شکل سکوت، توجیه، انکار و بهرهمندی از نظم تبعیضآمیز و سلطه به نفع خویش صورت میگیرد.
ادعای «عشق پشتونها به زبان پارسی» اگر از سطح احساسات فردی فراتر نرود و به کنش اخلاقی و سیاسی بدل نشود، عملاً به یک ژست بیهزینه شباهت دارد. عشق به زبان، زمانی معنا دار میشود که در برابر تحقیر ساختاری همان زبان، سکوت صورت نگیرد؛ یا دانش آموختگان پشتون در برابر حذف حقوقی و آموزشی پارسیزبانان، در کنار قربانیان بایستند و نه در حاشیهٔ امنِ بیطرفیِ کاذب پنهان شوند.
سنجه اخلاق، نه در نیتهای اعلامی، بلکه در موضعگیریهای پرهزینه صورت می گیرد!
در اینجا، پیوند این بحث با هشتگ «من افغانی نیستم» روشن میگردد. این هشتگ آزمون اخلاقیِ بیسابقهای بود برای روشنفکران پشتون، که میتوانستند نشان دهند که آیا آنان حاضرند هویت تحمیلیِ افغانی را ـ که بیشترین سود آن به قوم مسلط خودشان رسیده ـ به نقد بکشند یا خیر.
واقعیت تلخ اینست که تا امروز، هیچ چهرهٔ شاخص سیاسی یا فرهنگیِ پشتون بهطور علنی و بیابهام در کنار غیر افغانها برای دادخواهی هویتی نهایستاده است. سکوت جمعی، خود یک موضع است؛ که محکم به نفع تداوم تبعیض و بی عدالتی عمل میکند.
چنین وضعیتی، همان چیزی است که هانا آرنت از آن بهعنوان «ابتذال شر» یاد میکرد، شرّی که نه از نفرت شخصی، بلکه از عادیشدن بیعدالتی و تبدیل آن به وضعیت طبیعی زاده میشود. همه پشتونها، همزمان حاضر نیست با قربانیان طالبان و افغانیسم همصدا شود، در واقع میان خود و ساختار سلطه فاصلهٔ اخلاقی ایجاد نمیکند.
بیطرفی در شرایط نابرابر، خود شکلی از جانبداری است.
طالبان، افغانیسم لیبرال و تداوم یک اخلاق واحدِ سلطه
یکی از خطاهای تحلیلی رایج ـ چه در میان ناظران بیرونی و چه در میان بخشی از دانش آموختگان داخلی اینست که میان طالبان از افغانیسم دولتی و یا از ناسیونالیسم پشتونیِ موسوم به «مدرن» تفکیکِ اخلاقی میکنند. این تفکیک، بیش از آنکه ریشه در واقعیت تاریخی داشته باشد، محصول نیاز روانی از بهر تبرئهٔ خویش و حفظ تصویر اخلاقیِ جعلی از «پشتون خوب» در برابر «طالب بد» است.
در حالیکه طالبان نه گسست، بلکه ادامهٔ عریان همان منطق اخلاقیای است که افغانیسم دولتی، از دههٔ ۱۹۳۰ به اینسو، آن را نهادینه کرده است. اگر افغانیسم کلاسیک، حذف نرم را از مسیر قانون، تاریخسازی، زبان و آموزش دنبال میکرد، طالبان همان حذف را با زبان اسلحه و شریعت پشتونوالی به حیث ایدئولوژی فاشیستی اعمال میکند. تفاوت در ابزار است، نه در اخلاق!
هر دو بر یک پیشفرض نگاه مشترک دارند و آن این که این سرزمین «مال ماست»، دیگران یا باید همان شوند که ما میخواهیم در غیر آن باید بروند.
در این میان «افغانیسم لیبرال» ـ از نوع اشرف غنی، حنیف اتمر، داوودزی و شبکههای فکریِ وابسته به آنها ـ نقش واسطهٔ اخلاقی را بازی کرده و میکند که نه برای مهار فاشیسم، بلکه برای قابلقبولسازی آن در زبان مدرن میباشد.
همانگونه که در آلمان دههٔ ۱۹۳۰، بوروکراتهای تحصیلکرده، حقوقدانان و استادان دانشگاه، خشونت نازی را در قالب «قانون» و «مصلحت ملی» عادی سازی کردند، افغانیسم لیبرال نیز سلطهٔ قومی را با واژگانی چون «دولت ـ ملت»، «وحدت ملی» و «هویت مشترک» سپید سازی میکنند.
طالبان بدون این مرحلهٔ واسط، قابل تصور بوده نمیتوانست. طالبان محصول شکست افغانیسم لیبرال نیست بلکه برعکس محصول موفقیت اخلاقی آن است. زمانی که دههها به غیر افغان آموخته شد که «افغان» هویت طبیعی است، زبان پارسی تنها ابزار آن میباشد، تاریخ جعلی را باید پذیرفت و اعتراض «تفرقهافکنی» است آنگاه زمینهٔ اخلاقی برای حذف خشن نیز آماده شد.
هیچیک از چهرههای شاخص پشتون ـ نه لیبرال، نه چپ، نه اسلامگرا، نه تکنوکرات ـ پس از تسلط طالبان، از موضع دادخواهی اقوام غیر افغان سخن نگفتند. اعتراضها، اگر هم بود، معطوف به «از دست رفتن قدرت»، «تصویر جهانی افغانستان» یا «حقوق زنان» بهصورت انتزاعی بودند؛ نه به ساختار سلطهٔ قومی و قبیلهای افغانی. این سکوت، تصادفی یا ناشی از ترس نیست بلکه تداوم همان اخلاق تبعیضی است که تسلط طالبان را ممکن ساخت.
حالا یک اشاره کوتاه به «همکاران داوطلب» غیر افغانی می کنم که نشانه از فروپاشی اخلاق روشنفکری در برابر ضرورت اخلاق مقاومتی است. این دسته بیشتر بروکراتهای فاسد، مدعیان قومی و تسلیم طلبان دوره جمهوریت اند که پیوسته «افغان بودن» را نشخوار میکنند!
هیچ پروژهٔ فاشیستیای، نه در آلمان نازی و نه در افغانستان افغانیستی، تنها با اتکای به زور سرنیزه و دستگاه امنیتی به پیش نرفته است. آنچه فاشیسم را پایدار میسازد، «همکاری داوطلبانهٔ» قربانیان بالقوه است. همان پدیدهای که دانیل گلدهاگن در تحلیل نازیسم، آن را نقطهٔ اصلی جنایت میداند. به قول او مردمان عادی، دانش آموختهها، بخش از اهل قلم و فرهنگ همه نه از سر اجبار، بلکه از سر باور و یا ترسِ متراکمشده به مجریان نظم فاشیستی بدل میشوند. همین اکنون ببینیم چند یوتیوبر، وب بلاگر، تیک تاکر وغیره از سلیبرتی های غیر افغان در برابر نظم حاکم ایستاده اند و افغانیت را با شجاعت زیر پوشش میبرد؟ ـ پاسخ تقریبا هیچ است!
بنابرین با صراحت می توان گفت که در جغرافیای نامنهاد افغانستان، نقش بخشی از روشنفکران و نخبگان غیر افغان ـ بهویژه پارسیزبانان ـ در تداوم افغانیت بشدت ویرانگر بوده است. دلیل آن از تراومای برمیآید که پس از اختناق، فشار زندان، سیه چال ها، تحقیر و حذف نرم دههٔ ۱۹۴۰-۱۹۳۰ صورت گرفت و نسل در نسل مصلحتی شدند و بقا را در گرو سازگاری میدانند. در نتیجه بهتدریج از سطح تاکتیک به سوی فروریزی اخلاق سقوط کردند. در اینجا، همکاری دیگر «اجباری» نبود و نیست، بلکه به کنشی عقلانی و سپس به فضیلت تبدیل شده است یعنی فضیلتِ سکوت، مماشات و افغانی شدن خویش.
راه بدیل به حیث ضرورت اخلاقی چیست؟
پس از یک قرن تجربهٔ افغانیسم و پشتونیسم، دیگر نمیتوان بحران افغانستان را تنها بحران حکومت، نظام سیاسی یا مداخلهٔ خارجی انگاشت. آنچه فروپاشیده است، بنیاد اخلاقی همزیستی و همدیگرفهمی است. دولتی که بر نفی، تحقیر و استحالهٔ هویتی اقوام بنا شود، حتی اگر دهها بار نام و نظام خود را تغییر دهد، بازهم بازتولید همان خشونت خواهد بود. از اینرو، پرسش اصلی دگر این نیست که «چه کسی حکومت کند»، بلکه این است که بر چه مبنای اخلاقی میتوان دوباره با هم زیست؟
آنچه در یک قرن گذشته بهنام «وحدت ملی» تبلیغ شد، در واقع شبه قرارداد اجتماعیای نانوشته در چوکات نظامنامهها و قانون های اساسی و یا مشابه آن اما به هر حال تحمیلی بوده است:
اقوام غیر افغان میتوانند بمانند، مشروط بر آنکه نام افغان را بپذیرند؛
زبانشان میتواند وجود داشته باشد، مشروط بر آنکه تاریخ مستقل نداشته باشد؛
فرهنگشان قابل تحمل است، اگر در خدمت هویت مسلط «افغانی» مصرف شود.
این به اصطلاح قرارداد هرگز داوطلبانه نبود، هرگز برابر نبود و هرگز اخلاقی نبود. به همین دلیل، با نخستین بحران جدی ـ از جنگهای داخلی تا تسلط طالبان ـ پیوسته فرو ریخت. طالبان نه انحراف از قرارداد افغانی بوده اند، بلکه تجسم عریان حذف نرم به حذف خشن میباشند، اما منطق رویداد ها همیشه بر یک مسیر و همسان بوده است.
در این بستر، نظریه «حق تعیین سرنوشت» دیگر یک مطالبهٔ رادیکال یا تجزیهطلبانه نیست، بلکه پاسخ اخلاقی به یک ستم ساختاری تاریخی است. این حق، نه تنها فلسفی، حقوقی و سیاسی است بلکه همچنان به شدت اخلاقی میباشد؛ زیرا بر یک اصل سادهای استوار است و آن اینکه: هیچ انسانی، هیچ قومی و هیچ جامعهای نباید مجبور شود هویتی را بپذیرد که ابزار تحقیر و حذف او بوده است.
همانگونه که پس از فاشیسم، ملتهای اروپایی دریافتند که همزیستی تنها بر پایهٔ رضایت آزاد ممکن است، در این جغرافیا نیز همزیستی تنها زمانی معنا پیدا میکند که حق گفتن «نه» به هویت تحمیلی بهرسمیت شناخته شود.
و در پیوند و مکمل نظریه «حق تعیین سرنوشت»، طرح قرارداد اجتماعی بدیلی است در برابر بازگشت به جمهوریت صوری ، تکرار امارت و حتی فدرالیسمی که تنها نام را تغییر میدهد اما منطق سلطه را حفظ میکند. این قرارداد، تنها زمانی معنا دارد که بر سه اصل اخلاقی بنا یاید:
برابری هویتی واقعی یعنی هیچ نام، زبان یا روایت تاریخی نباید بر دیگری برتری نهادی داشته باشد؛
بهرسمیتشناسی چندگانگی بر پایه پذیرش تفاوتها نه به حیث تهدید، بلکه شرط اساسی همزیستی.
پذیرش حق خروج یعنی هر گروهی باید حق داشته باشد که اگر قرارداد را عادلانه نیابد، آن را به چالش کشده و تا مرز بازتعریف جغرافیا اقدام نماید.
در این چارچوب، نامهایی چون آریانا یا خراسان شرقی، نه نوستالژی تاریخی، بلکه پیشنهادهای اخلاقی برای گسست از جعل هویتی افغانیسم هستند. مشروعیت، نه از تاریخ تحریفشده، بلکه از رضایت آزاد انسانهای زنده کسب می شود.
در فرجام معنای اخلاقی «من افغان نیستم» درست در همین مفهوم مدرن نهفته است!
«من افغان نیستم» نه نفی همسایگی است و نه اعلان دشمنی؛ بلکه اعلان خروج از قرارداد ناعادلانه است. همان کاری که قربانیان فاشیسم، پیش از امکان ساختن نظمی نو، ناگزیر از انجام آن بودند یعنی گفتند که من دیگر بخشی از این دروغ نیستم.
تاریخ نشان داده است که هیچ فاشیسمی با اصلاحات سطحی فرو نریخته است. نازیسم نه فقط با شکست نظامی بلکه با شکست اخلاقی خود فروپاشید و افغانیسم نیز تنها زمانی پایان مییابد که اخلاق آن بهطور علنی و بیملاحظه رَد شود.
«حق تعیین سرنوشت « قرارداد اجتماعی» به حیث بدیل، ابزار انتقام نیستند بلکه ابزار نجات اخلاقی درین جغرافیا جعلی به نام افغانستان میباشند. بدون آنها، این سرزمین یا میدان حذف دائمی خواهد بود، یا زندانی بزرگ با نامهای متفاوت.
یک پرسش پایانی نه سیاسی، بلکه اخلاقی به آن افغانهای که وجدان عدالتخواه و انسانی دارند؟
آیا میخواهید با هم زندگی کنیم، یا تداوم سلطه افغانی تان را ترجیح میدهید ؟
پاسخ به این پرسش، آیندهٔ این جغرافیا را رقم خواهد زد!