جغرافیای به نام افغانستان در دو دهه اخیر، با سرازیر شدن نیروهای نظامی و متخصصان غربی و ورود میلیاردها دالر کمک خارجی از کشورها، سازمانها و نهادهای متعدد، به صحنهای برای پروژههای دولتسازی، ملتسازی و نهادسازی دموکراتیک تبدیل شد. با وجود این تلاشها، در ساختارهای غیررسمی قدرت مناسبات «کلینتالیستی» (مشتری گری) و «پاتروناژ» (حامی با شیوه پاداشدهی سیاسی) بهصورت طبیعی و سازمانیافته باقی ماند، که در دهه های جنگ شکل گرفته بود، مانعی جدی در برابر تحقق اهداف بالا میشد.
این نوشته به بررسی این دو پدیده، ریشههای نظری، رابطهی آنها با مکاتب سیاسی، تبعات آن بر حق تعیین سرنوشت مردم و ضرورت عبور از قبیلهگرایی برای دستیابی به استقلال سیاسی میپردازد.
تعریف مفاهیم
کلینتالیزم (Clientelism)
کلینتالیزم رابطهای نابرابر، شخصی و مبادلهمحور میان دو طرف است:
حامی (Patron): صاحب قدرت، منابع یا امتیاز.
مشتری (Client): وابستهای که در برابر دریافت پاداش، وفاداری سیاسی و اجتماعی خود را عرضه میکند.
مثال ساده :فردی بدون طی مراحل قانونی استخدام میشود با سفارش یک مقام محلی، شغل را نیز بهدست میآورد؛ نه به دلیل شایستگی، بلکه صرفاً بهخاطر وفاداری. این پدیده در دورهی جمهوریت (۲۰۰۱–۲۰۲۱) تقریباً در تمام سطوح اداری دیده میشد و اکثر شهروندان تجربهٔ مستقیم یا غیرمستقیم آن را داشتهاند.
پاتروناژ (Patronage)
پاتروناژ عبارت از توزیع شغل ها، قراردادها، امتیازها و منبعهای دولتی بر اساس وفاداری سیاسی، نه شایستگی میباشد.
مثال ساده :نامزدی که وعده میدهد در صورت پیروزی، پروژهها را فقط در مناطقی اجرا میکند که به او رأی دادهاند. این نمونهای روشن از تبدیل منابع عمومی به ابزار وفاداری سیاسی است. درجغرافیای به نام افغانستان، این پدیده در انتخابات پارلمانی و ریاستجمهوری با ترکیب دو عنصرِ وفاداری سیاسی و وفاداری قومی نمودار گردید و همه شاهد آن هستیم.
ریشههای نظری کلینتالیزم و پاتروناژ
کلینتالیزم و پاتروناژ مفاهیمیاند که در نگاه نخست بیشتر با تحلیلهای چپ نئومارکسیستی پیوند خوردهاند، زیرا بخش عمدهی ادبیات کلاسیک این حوزه در مطالعات جنوب اروپا، آمریکای لاتین و آفریقا شکل گرفت؛ جایی که این پدیدهها بهعنوان محصول ساختارهای نابرابر اقتصادی و مناسبات وابستگی تبیین میشدند. با این حال، این مفاهیم به یک مکتب خاص تعلق ندارند و بسته به رویکرد نظری، تفسیرهای متفاوتی از آنها ارائه میشود.
در جغرافیای سیاسیِ موسوم به افغانستان، منطق کارکردی این دو مفهوم بیش از همه با رویکردهای واقعگرایی سیاسی و نئومحافظهکاریقابل توضیح است.
۱. واقعگرایی سیاسی و نئومحافظهکاری: کلینتالیزم بهعنوان منطق بقا و قدرت
در این دو مکتب، سیاست پیش از آنکه عرصهی ارزشها باشد، میدان رقابت برای حفظ قدرت، ثبات و بقا محسوب میشود. بر این اساس:
اخلاق، قانون و نهادهای رسمی در برابر منطق قدرت اهمیت ثانوی دارند؛
شبکههای خانوادگی، قومی، محلی و امنیتی بهعنوان ابزارهای مشروع و کارآمد کنترل سیاسی تعریف میشوند؛
پاتروناژ و کلینتالیزم نه «انحراف»، بلکه سازوکار طبیعی مدیریت قدرت در جوامع است که دولتضعیف بهشمار میروند.
این منطق در تجربهی حکمرانی در أفغانستان نامنهاد—بهویژه در بیست سال جمهوریت—بهصورت آشکار عمل کرد؛ جایی که ائتلافهای سیاسی، توزیع قدرت، تخصیص بودجه، استخدام دولتی، و حتی امنیت محلی بر اساس روابط پاترون–کلاینت تنظیم میشد. در جامعهای که زیست سیاسی آن بر مناسبات پیشامدرن، ساختارهای قبیلهای و عصبیتهای قومی تکیه دارد، کلینتالیزم صرفاً یک ابزار سیاسی نیست؛ بخشی از ساختار اجتماعی–فرهنگی است که شکل عمل سیاسی را تعیین میکند.
۲. لیبرالیسم سیاسی و جمهوریتگرایی مدرن: کلینتالیزم بهعنوان تهدید
در نقطهی مقابل، سنتهای لیبرالیسم سیاسی و جمهوریتگرایی مدرن، کلینتالیزم و پاتروناژ را تهدیدی بنیادین برای بنیانهای حکمرانی خوب میدانند. از منظر این مکاتب:
کلینتالیزم دشمن دموکراسی است؛
پاتروناژ مانع عدالت اجتماعی و برابری شهروندی میشود؛
سیاست حامیمحور، مشارکت سیاسی آزاد و برابر را تضعیف میکند.
اما در جغرافیای به نام افغانستان—بهعنوان یک نظم سیاسی نامنهاد و نااستوار—نه دارای بستر فرهنگی–مدنی لازم برای لیبرالیسم بود و نه از چارچوب نهادی مورد نیاز جمهوریتگرایی برخوردار شد. شبکههای قبیلهای، قوممحور و محلی بهگونهای ساختاری با اصول شهروندی مدرن و نهادهای دموکراتیک در تعارضاند، و این امر تحقق کامل دو مکتب یادشده را عملاً ناممکن ساخت.
بر این اساس، کلینتالیزم و پاتروناژ در جغرافیای نامنهاد افغانستان را باید در تقاطع سه سطح تحلیل درک کرد:
خاستگاه نظریِ چپ نئومارکسیستی: فهم ساختاری و تاریخی پدیده.
کارکرد واقعی در سطح قدرت: توضیح رفتار سیاسی بر مبنای واقعگرایی و نئومحافظهکاری.
فاصله با لیبرالیسم و جمهوریتگرایی: نشان دادن اینکه چرا ساختار اجتماعی–قومی در جغرافیای به نام افغانستان مانع تحقق سیاست مدرن شد.
این چارچوب امکان میدهد تا بدانیم که پاتروناژ و کلینتالیزم در أفغانستان نامنهاد نه صرفاً انحرافی از نظم دموکراتیک، بلکه منطق واقعی تولید و بازتولید قدرت در یک جامعهی پیشامدرن، دولتضعیف و شبکهمحور است.
اما روی دیگر موضوع را اگر بخواهیم باز بسازیم باید سری بزنیم به امانوئل کانت.
در چشمانداز کانتی، حق تعیین سرنوشت زمانی تحقق مییابد که انسانها از «عدمبلوغِ خودتحمیلی» بیرون آیند و بتوانند فهم خویش را در عرصه عمومی بهکار گیرند؛ امری که کانت آن را جوهر روشنگری و نقطهی گذار از تبعیت احساسی به استقلال عقلانی میدانست. در مقابل، کلینتالیزم و پاتروناژ—که بر پیوندهای خانوادگی، قومی و وفاداریهای عاطفی استوارند—مکانیسمهاییاند که شهروندان را در موقعیت «کودکی سیاسی» نگه میدارند و تصمیمگیری جمعی را به عرصهٔ مبادلات شخصی و شبکههای اقتدار غیررسمی تقلیل میدهند.
تجربهی سیاسی نیمقارهٔ هند تا جغرافیای به نام افغانستان نمونه روشنی از این وضعیت است: گرچه ظهور رهبران زن مانند ایندیرا گاندی در هند، بینظیر بوتو در پاکستان، سریمامو بندارانایکه در سریلانکا و دو رهبر زن بنگلادیش ظاهری از گسست از مردسالاری بهنمایش گذاشت، اما ساختارهای خاندانمحور و مناسبات پاترونالی در همان کشورها پایدار باقی ماند و حتی بخش مهمی از پشتیبانی سیاسی این رهبران را تشکیل داد.
در أفغانستان نامنهاد نیز با وجود افزایش حضور زنان در عرصههای آموزشی و اجتماعی در چهار دههٔ اخیر، همچنان گرفتار همان منطق وفاداریهای قومی، محلگرایی و پیوندهای عاطفی باقی مانده است؛ شبکههایی که امکان شکلگیری ارادهٔ جمعی عقلانی و مبتنی بر قانون را محدود کردهاند. از این رو، گذار به حق تعیین سرنوشتِ کانتی در جغرافیای به نام افغانستان تنها زمانی ممکن است که جامعه از سیاست مبتنی بر عاطفه و مناسبات حامی–مشتری فاصله بگیرد و بهسوی بلوغ عقلانی، استفاده عمومی از عقل، شکلگیری نهادهای شفاف و برابریمحور، و مشارکت فراگیر شهروندان حرکت کند؛ گذارِ ضروریای که شرط نخستین ورود به عصر روشنگری سیاسی در این جغرافیاست.
تعریف و جایگاه علمی حق تعیین سرنوشت:
حق تعیین سرنوشت یعنی حق هر ملت یا گروه اجتماعی برای تعیین آزادانه نظام سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی خود، بدون اجبار داخلی یا دخالت خارجی.
اصل حق تعیین سرنوشت را میخواهم در سه حوزهٔ علمی کوتاه بیان کنم:
حقوق بینالملل: حق تعیین سرنوشت در حوزه حقوق بین الملل یکی از اصول بنیادی منشور سازمان ملل متحد است.
علوم سیاسی: در عین حال در حوزه علوم سیاسی حق تعیین تعیین سرنوشت مرتبط با نظریههای دموکراسی و مشارکت سیاسی میتواند بیان شود و بیان نیز شده است.
جامعهشناسی سیاسی: حوزه جامعهشناسی سیاسی حق تعیین سرنوشت را مرتبط با تحلیل ساختار قدرت و رابطه دولت–ملت میداند.
اما تحقق این حق، مسیر مشخصی دارد: که از آگاهی → عدالت اجتماعی → استقلال نهادی → مشارکت برابر نه با قبیلهگرایی و وفاداری شخصی یا روابط خونی.
در طول تاریخ جغرافیای به نام افغانستان، قبیلهمحوری با تحمیل فرهنگ، زبان، نامگذاریها و ساختارهای قدرت توسط قوم حاکم (افغان/پشتون) باعث شده است که اقوام غیر افغان/غیرپشتون از حق تعیین سرنوشت فردی، جمعی و ملیشان باز داشته شوند. بنابراین، تحقق این حق بدون گذار از قبیله به نهادهای مدنی و قانونی ممکن نیست.
چرا و چگونه کلینتالیزم و پاتروناژ مانع حق تعیین سرنوشت در جغرافیای به نام افغانستان میشوند؟
کلینتالیزم و پاتروناژ با سه سازوکار اصلی، حق تعیین سرنوشت را در هر جامعه بهطور عام و در جغرافیای به نام افغانستان بهطور خاص تضعیف میکنند:
۱ انحصار قدرت (تک قومگرایی حاکمیتهای افغان/پشتون در بازههای مختلف تاریخی جغرافیای به نام أفغانستان)
۲ تحریف اراده سیاسی مردم (تقلب در انتخابات، تحمیل واژه افغانی و به اصطلاح مصطلحات ملی…)
۳ تضعیف نهادهای دموکراتیک (بجای اتکا به قانون و نهادهای دموکراتیک، رو آوردن به مجلس بزرگ/لویه جرگه با سازوکار سنتی قبیلهای پشتونی)
۱. انحصار قدرت: شکلگیری دولت اقلیت بهجای ارادهٔ ملی
در ساختار کلینتالیستی، قدرت نه از سوی مردم، بلکه از سوی شبکههای وفاداری قومی–سیاسی تعیین میشود. این امر در جغرافیای به نام افغانستان موجب شدکه:
پستهای کلیدی بر مبنای شایستگی توزیع نشود؛
اقوام غیرپشتون/غیرافغان از مشارکت واقعی سیاسی محروم بمانند؛
گروههای قدرتمحور با استفاده از منابع عمومی، سلطهٔ یک قوم/قبیله را بازتولید کنند.
مثال داخلی: در دوران کرزی و غنی، بسیاری از استانها نه بر اساس نیازهای ملی، بلکه بر اساس «توازن وفاداریها» اداره میشدند. فرمانداران، وزرا و روسای ادارات عمدتاً بهدلایل قومی–شبکهای منصوب میشدند، نه شایستگی. این انحصار قدرت حق تعیین سرنوشت را از اکثریت جامعه سلب میکرد.
مثال بیرونی: در سودانِ دوران عمرالبشیر، شبکههای قبیلهای و وفاداری سیاسی، قدرت را در دست اقلیتی کوچک متمرکز کرده بود. نتیجه: دهها سال جنگ داخلی و سرکوب حق تعیین سرنوشت در سودان بود. جغرافیای به نام افغانستان از این الگو بیگانه نیست.
۲. تحریف اراده سیاسی: از رأی مردم تا بدهوبستان سیاسی
در کلینتالیزم، رأیدهندگان نه بر اساس آگاهی، بلکه بر اساس منفعت کوتاهمدت، قبیله، قوم یا فشار اجتماعی رأی میدهند. در جغرافیای به نام افغانستان در انتخابات ۲۰۱۴ و ۲۰۱۹، رأیها بهجای گرایش سیاسی، عمدتاً بر اساس: قومیت، شبکههای محلی یا وعدهٔ امتیازات بسیج شده بود. بنابراین، نتیجهٔ انتخابات بازتاب ارادهٔ ملی نبود، بلکه بازتاب قدرت شبکههای حامی–مشتری بود.
مثال خارجی: در لبنان، نظام طایفگی باعث شده که مردم نه شهروند، بلکه «مشتری» رهبران فرقهای باشند. همین ساختار، شکلگیری ارادهٔ ملی را ناممکن کرده است. جغرافیای به نام افغانستان نیز در سطحی مشابه از سیاست شبکهای و هویتمحور رنج میبرد.
۳. تضعیف نهادهای رسمی و قانونمدار
کلینتالیزم و پاتروناژ نهادهای رسمی را بیاعتبار میکنند:
قانون جای خود را به سفارش میدهد؛
شایستگی جای خود را به وفاداری میدهد؛
نهادهای نظارتی فلج میشوند؛
نابرابری ساختاری تثبیت میشود.
وقتی نهادهای رسمی تضعیف شدند، تحقق حق تعیین سرنوشت—که نیازمند نهادهای قوی، شفاف و پاسخگو است—عملاً ناممکن میشود.
مثال خارجی: درنایجریا، توزیع پستهای دولتی میان رهبران قومی–سیاسی (پاتروناژ) سبب شد دولت به نهادی ناکارآمد و فاسد تبدیل شود و گروههای مختلف نتوانند سرنوشت خود را تعیین کنند—از جمله جنبشها در دلتای ناجیریا.
جغرافیای به نام افغانستان پس از ۲۰۰۱: بستر مساعد برای کلینتالیزم و پاتروناژ
در دوران حامد کرزی واگذاری پستهای مهم بر اساس روابط خانوادگی و قومی بود نه براساس شایستگی. اشرف غنی احمدزی با وجود شعار إصلاحات که سرمیداد، یک بار دیگر مانند اسلافش، همان شبکههای وفاداری را به وجود آورد و بازتولید شد. طالبان ۲.۰، پس از سال ۲۰۲۱ شکل جدیدی از پاتروناژ قبیلهای–ایدئولوژیک، که قدرت را میان فرماندهان و شبکههای خاص تقسیم میکند بنا نهادند و همان بحث کلینتالیزم و پاتروناژ را با شدت و قدرت بیشتر در حال ادامه دادن هستند. اما پیامدهای که این دو پدیده داشت را میتوانیم کوتاه چنین برشماریم:
تضعیف نهادهای رسمی
گسترش فساد و ناکارآمدی
بیاعتمادی مردم به دولت
تعمیق شکافهای قومی
محرومیت از فرصتهای برابر
تحریف اراده سیاسی مردم
جلوگیری ساختاری از حق تعیین سرنوشت
تقویت قبیلهگرایی بهجای ملتسازی
سخن آخر:
کلینتالیزم و پاتروناژ در جغرافیای به نام افغانستان تنها دو پدیدهٔ سیاسی نیستند؛ این دو بخشهایی از یک ساختار عمیق فرهنگی–اجتماعی هستند که طی دهه ها در بستر قبیلهگرایی، محلگرایی، تمرکز قدرت، اقتصاد رانتی و دخالت خارجی شکل گرفتهاند. این ساختارها نهتنها مسیر دولتسازی و ملتسازی را مسدود کردهاند، بلکه اساس حق تعیین سرنوشت را بهطور سیستماتیک تخریب نمودهاند. حق تعیین سرنوشت ـ چه در سطح فردی، چه جمعی و چه ملی ـ زمانی قابل تحقق است که: نهادها مستقل باشند؛ مشارکت سیاسی برابر باشد؛ منابع عمومی عادلانه توزیع شود؛ قدرت از مسیر قانون، مشروعیت یابد و هویتها، نه ابزار سلطه، بلکه عناصر فرهنگی برابر تلقی گردند. اما کلینتالیزم و پاتروناژ این عناصر را از ریشه نابود میکنند: ارادهٔ مردم را به وفاداری قومی تبدیل میکنند؛ انتخابات را به معاملهٔ سیاسی فرو میکاهند؛ نهادها را به ابزار حفظ قدرت تبدیل میکنند؛ و جامعه را از گذار به مدرنیراسیون سیاسی محروم میسازند.
تا زمانی که سیاست در جغرافیای به نام افغانستان از «شبکهٔ وفاداری» به «نظام حقوقی–شهروندی» منتقل نشود، هیچ انتخاباتی معنای واقعی نخواهد داشت، هیچ مشارکتی آزادانه نخواهد بود، هیچ تصمیمی ملی نخواهد بود، و مردم این جغرافیا همچنان از حق تعیین سرنوشت—حق انتخاب آیندهٔ خویش—محروم خواهند ماند. راه برونرفت، تنها در یک مسیر نهفته است: قرارداد اجتماعی برای گذار از قبیله به نهاد، از وفاداری به شایستگی، از شبکه به قانون و از رابطه به شهروندی. البته به باور نویسنده این سناریو برای این است که اگر جغرافیای به نام أفغانستان قرار باشد که بماند در غیر آن خود حق تعیین سرنوشت در سطح قومی با اتحاد اقوام غیر أفغان/غیر پشتون راه برونرفت و گذار از قبیله به ملت است.
بدون این گذار، هرچه ساختارهای سیاسی تغییر کنند، ماهیت قدرت ثابت میماند: قدرت در دست شبکهها، و سرنوشت در گرو ارادهٔ دیگران.اما با این گذار، برای نخستینبار امکان شکلگیری «ملت» بهجای «قبیله»، و امکان ایجاد دولت که تجلی ارادهٔ مردم باشد فراهم میشود. بنابراین، مبارزه با کلینتالیزم و پاتروناژ نه یک بحث سیاسی، بلکه یک ضرورت تاریخی و اخلاقی است؛ ضرورتی برای بازگرداندن سرنوشت به صاحبان اصلی آن یعنی «مردم».