در چند روز اخیر یکی از مباحث داغ میان فارسیزبانان افغانستان، بهویژه تاجیکان، بحث تمایز یا عدم تمایز فارسی، دری و تاجیکی بوده است.
این بحث با مصاحبه استاد محمد کاظم کاظمی آغاز شد و سپس با واکنشها به یادداشت یعقوب یسنا اوج گرفت.
تأمل در این مباحثه مرا به یاد کتابی انداخت که چندی پیش درباره آلمان خواندم. عنوان کتاب «جذابیت فرهنگ در تاریخ آلمان» است و نویسنده آن ولف لِپنیس.
لپنیس در این کتاب آلمانیها را «ملت فرهنگی» مینامد و نگرشی را بررسی میکند که در آن، فرهنگ بهجای سیاست نشسته است؛ نگرشی که سیاست را عرصهای مملو از چانهزنیهای کوتاهنگرانه و بدهوبستانهای گروهی میبیند و آن را بیارزش میپندارد.
او در بخشی از این کتاب، یکی از پیامدهای چنین رویکردی را استیلای نازیسم میداند؛ زیرا شهروندان آلمان زیر نام «فرهنگ» از سیاست پارلمانی فاصله گرفتند و جمهوری وایمار نتوانست حمایت گسترده مردمی را بهدست آورد. در نتیجه سقوط کرد و زمینه برای ظهور هیتلر فراهم شد.
اگر از حوزه آلمان فراتر برویم، میبینیم که فارسیزبانان افغانستان نیز نگرشی مشابه در قبال فرهنگ و سیاست دارند: فرهنگ، بهمثابه جایگزینی برای سیاست.
در هر دو مورد نیز علت واحد است: حس تحقیر و سرخوردگی تاریخی.
آلمانیها نسبت به سایر ملل اروپایی دیرتر به توسعه صنعتی رسیدند و چندین بار در جنگها شکست خوردند.
برای جبران این حس تحقیر، به تفاخر فرهنگی روی آوردند و گفتند ما «فرهنگ» داریم و انگلیسیها و فرانسویها «تمدن». تمدن چیزی مادی و بیرونی است، اما فرهنگ امری معنوی و والاتر. نوربرت الیاس میگوید:
«در کاربرد آلمانی، تمدن مفید است، اما از نظر ارزش در درجه دوم است و تنها ظواهر بیرونی انسان را دربرمیگیرد. واژهای که آلمانیها با آن خود را تعریف میکنند و احساس تفاخرشان را بیان میکند، واژه فرهنگ است.»
فارسیزبانهای افغانستان نیز مشابه آلمانیها بیش از هزار سال است که سلسلهای از شکستهای سیاسی را تجربه میکنند؛ این روند از سقوط سامانیان آغاز شد و تا امروز ادامه یافته است.
برای جبران این سرخوردگی تاریخی، آنان نیز خود را «ملت فرهنگی» مینامند و به فرهنگ و ادب گذشتهشان تفاخر میکنند و دیگران — از ترک و مغول تا پشتون — را متهم میسازند که در دامان این فرهنگ رشد کرده و متمدن شدهاند.
در میان فارسیزبانان افغانستان نیز مانند آلمانیهای دوره وایمار، دلمشغولی به فرهنگ بیش از سیاست است.
حتا برخی چهرههای تاجیکتبار که کار سیاسی کردهاند/میکنند، تلاش مینمایند فعالیت سیاسی خود را با ارجاع به دلمشغولیهای فرهنگی توجیه کنند. نمونهاش همان سخن معروف آمر صاحب است که گفته بود:
«عملیات ما برای ادبیات ما است.»
در واقع فارسیزبانان افغانستان ملتی فرهنگی و سیاستگریز هستند.
صدها شاعر دارند، اما چند لابیگر قوی در سطح بینالمللی نه.
اینها به فرهنگ بهمثابه جایگزینی برای سیاست مینگرند. نمونهاش همین بحثی است که نزدیک به یک هفته است درباره جداانگاری فارسی، دری و تاجیکی جریان دارد.
امروز در حالی که طالبان فارسیزبانان را از قدرت حذف کرده و حکومت تکقومی تشکیل دادهاند، بهجای آنکه به مسائل سیاسی بپردازند و برای اعاده حقوق و جایگاه سیاسیشان تلاش کنند، روز و شب سرگرم بحث درباره ایناند که آیا فارسی و دری دو زباناند یا یک زبان.
فرهنگ برای آنان اولویت اصلی شده و حوزه سیاست را فراموش کردهاند، در حالی که سرنوشتشان در حوزه سیاست تعیین میشود، نه فرهنگ.
نگریستن به فرهنگ بهمثابه جایگزینی برای سیاست، بزرگترین چالش فارسیزبانان در عصر حاضر است.
تا زمانی که فارسیزبانان از قلمرو لاهوتی فرهنگ به قلمرو ناسوتی سیاست فرود نیایند و از میان ابرها پایین نشوند، وضعیتشان بهتر نخواهد شد.
این نگاه فرهنگی در نهایت باعث سیاستگریزی شده است؛ سیاستگریزی شاید در عرفان فضیلت باشد، اما در دنیای مدرن رذیلت محسوب میشود و با اصل خودفرمانی سازگار نیست.