مفهوم «خانه» در تبعید، به یکی از پیچیدهترین و چندلایهترین تجربههای انسانی بدل میشود؛ جایی که مرز میان جغرافیا و روان، خاطره و واقعیت، زمان و مکان، در هم میریزد. در تجربهی تبعید، خانه دیگر فقط جایی برای زیستن نیست، بلکه مفهومی درگیر با هویت، زبان، حافظه و میل به تعلق است. «خانه» بدل میشود به چیزی که هم هست و هم نیست؛ هم در درون است و هم در بیرون؛ هم گذشته است و هم یک آرزوی بعید در آینده.
مارتین هایدگر، فیلسوف آلمانی میگویسد:
«زیستن یعنی در خانه بودن. انسان تنها زمانی بهراستی میزید که بتواند در خانه باشد.»
در تبعید، این امکانِ «در خانه بودن» به تعلیق درمیآید. تبعیدی از خانهی خود رانده شده، و ناگزیر است میان حس تعلق به گذشته و زندگی در اکنونِ ناآشنا، آشتیای ناممکن برقرار کند. خانه در این وضعیت، به جایگاه فقدان بدل میشود، به چیزی که اکنون تنها در حافظه و زبان باقی مانده است.
ادوارد سعید، متفکر فلسطینیـآمریکایی، که خود تبعیدی بود، جایی مینویسد:
«تبعید، دردناکترین حالت جدایی از خانه است. خانه نهفقط بهمعنای مکان، بلکه بهمعنای پیوستگی فرهنگی، زبان مادری، و حافظهی مشترک.»
برای سعید، تبعید فقط دوری از یک مکان نیست؛ بلکه گسست از تمام آن شبکهی معناییست که فرد را در خانه معنادار میکرد. این جدایی، باعث شکلگیری نوعی «خانهی درونذهنی» میشود؛ خانهای که بیش از آنکه واقعی باشد، برساختهایست از حافظه، رؤیا و نوستالژی.
مارسل پروست، نویسندهی فرانسوی، در «در جستوجوی زمان از دسترفته» اشاره میکند که:
«خانهی واقعی، شاید آنی نباشد که در آن زندگی میکنیم، بلکه آنیست که در خاطره ساختهایم.»
در همین نگاه، خانه در تبعید به مرور به امری درونی بدل میشود. در غیاب فیزیکی خانه، ذهن، ناخودآگاه و زبان، بدل به سرپناههایی میشوند که فرد تبعیدی در آنها «خانهسازی» میکند. زبان مادری، نوشتن، شعر گفتن، روایت کردن خاطرات و حتی گویش خاص، همگی بدل به مصالحی برای بازسازی خانهای ذهنی میشوند.
هانا آرنت، فیلسوف آلمانیـآمریکایی، که خود از آلمان نازی گریخته بود، در مقالهای مینویسد:
«برای انسان، خانه فقط سرپناهی فیزیکی نیست؛ بلکه عرصهی جهانداشتن است. تبعیدی، از جهان خود خلع میشود؛ از زبانی که جهانش را معنا میکرد.»
در این معنا، خانه به امکانِ «جهانداشتن» مربوط میشود. تبعید، انسان را از «جهان خود» بیرون میکشد. به تعبیر آرنت، زبان، فرهنگ و حافظه، عناصر سازندهی این خانهاند. بنابراین، در تبعید، فرد ناگزیر است یا خانهای جدید بسازد، یا در حسرت بازگشت به خانهای زندگی کند که دیگر وجود ندارد.
ژاک دریدا نیز، با مفهوم «خانهناپذیری» (unhomeliness) که بعدها در گفتمان پسااستعماری بسیار مورد توجه قرار گرفت، نشان میدهد که چگونه خانه در تبعید میتواند به مکان بیگانگی بدل شود. او مینویسد:
«هیچ خانهای کامل نیست؛ خانه همواره در خود رگههایی از بیگانگی دارد. اما در تبعید، این بیگانگی مطلق میشود.»
اینجا خانه دیگر پناهگاه نیست، بلکه چیزیست که از دست رفته، و جای خالی آن، به شکلی رنجآور در جان باقی مانده است.
در تبعید، زمان نیز دچار واژگونی میشود. گذشته به حال هجوم میآورد، و آینده در مه غیبت خانه گم میشود. خانه، بدل به خاطرهای میشود که مدام بازآفرینی میشود، و همین بازآفرینی، هم تسلیبخش است و هم دردناک. به گفتهی میلان کوندرا:
«نوستالژی، رنج بازگشتناپذیریست.»
در نهایت، خانه در تبعید، بیش از آنکه مکانی باشد، حالتی روانی و وجودیست. تجربهای درونیست از «جایی که میخواهیم به آن تعلق داشته باشیم، اما نمیتوانیم». خانه، در این معنا، بدل به یک شدن میشود، نه یک بودن. تبعیدیان با نوشتن، خلقکردن، بازگفتن و زیستنِ دوباره در حافظه، خانه را نه مییابند، بلکه میسازند.
خانه در تبعید، آنگونه که آدونیس مینویسد؛«نه در سنگ و خاک، که در کلمات و رؤیاها ساخته میشود.»