انسانِ افغانستانی، در افقِ اندیشهٔ تاریخیِ خویش، هنوز به آن ساحتِ تأمل نرسیده است که دریابد «دین» صورتِ نهادیشدهٔ یکی از نظامهای بشریِ است. قاعدهای است در زمرهٔ ساختهای اعتباریِ انسان برای انتظامبخشی به سلطه. این نظامِ برساخته، خود در چنان لایههایی از پیچیدگیِ معنا گره خورده است که عقلِ جزویِ انسان از گشودنِ گرههای آن عاجز مینماید زیرا ژرفای این قاعده، از حیثِ شناختی، در مرزِ فهمِ عقلانیِ نوعِ بشر واقع شده است.
در امتدادِ قرون، فلاسفه کوشیدهاند این غفلت را بر انسان آشکار سازند. کوشیدهاند تا انسان را از خطای ادراکِ پدیدار برهانند و آگاهش کنند که هرآنچه در نسبت با جهان میپندارد، جز سایهای از نادانیِ دیرینه نیست. اما کوششِ فلسفه در تمامیِ تاریخش، به مثابهٔ حرکتی بوده است از نادانی به نادانیِ آگاهانهتر. و از همین رو، فلاسفه ناگزیر شدند از طبیعتِ بیرونی چشم بپوشند و به ذاتِ درونیِ وجود بازگردند، چرا که ادراکِ تمامیتِ هستی برای ذهنِ انسانی، نه تنها ممتنع، بلکه از اساس موهوم است.
فیلسوف، در حقیقت تراژدیِ متفکرِ خودآگاه است. کسی که میداند حقیقت را نخواهد یافت و با اینحال از اندیشیدن باز نمیایستد. فلسفه، در خاستگاهِ خویش، نوعی سوگِ معرفتی است. حرکت بیغایت در صحرای بی کران معنا.
اما فلسفه چیست؟ هیچ تعریفِ ایجابیِ نهایی از آن ممکن نیست. هر کوششی برای تحدیدِ فلسفه در الفاظ، نوعی خیانت به ذاتِ بیقرارِ آن است. آنان که فلسفه را در چند جمله خلاصه میکنند یا در نادانیِ خویش مأوا گزیدهاند یا بشر را ناآگاه پنداشتهاند. فلسفه، خود، نه دانستن بلکه ناتمامماندنِ دانستن است، نه معنا بلکه پرسشی است که معنا را متلاشی میکند.
و من بر این باورم که فهمِ عقلانی از جهان امری است بیرون از افقِ توانِ ذهن بشر. جهان، در پیچیدگیِ ساختاریاش، جز در قالبِ رمز و ابهام نمینماید. فیلسوفانِ راستین در نهایت به این دریافت رسیدند که نادانیِ خودآگاه، تنها موضعِ معقولِ ممکن برای انسان است. زیرا هر شناختی جزئی است و هر جزئیتی، خود پردهای بر کلّ میافکند.
و اما، قوانینِ بشری یا نظامهای اعتباریِ تولیدِ قدرت چگونه چنان پیچیده شدند که وضعکنندگانِ آنها خود در دامِ ساختههای خویش گرفتار آمدند؟ دین و خدا از بزرگترین این برساختهها بودند. طرحهایی از ذهنِ انسان برای نظم دادن به انسان، که سپس بدل شدند به سازوکارهایِ تسلط بر او. انسان، در مقامِ سازنده، خود را تقسیم کرد: سیاه و سفید، شرق و غرب، مسلمان و مسیحی. و این تقسیم نه در ذاتِ انسان، بلکه در بازتابِ ذهنیِ او تحقق یافت. ذهنِ انسان کوشید تا خدای واحد بسازد، اما در هزارتویِ فهمِ خود، خدایانِ بیشمار آفرید.
دین، بهمنزلهٔ قانونِ نخستینِ بشری، امروز به نهایتِ پیچیدگیِ خود رسیده است؛ نظمی که از قدرت به تقدس مبدّل شده و اکنون خود، ارادهٔ انسان را اداره میکند. شاید واضعانِ نخستینِ این نظام، اگر امروز بودند، به تلخی اعتراف میکردند که بزرگترین خطایشان، وضعِ چنین قانونی بوده است. در عوض، زمان از ظریفترین اختراعاتِ آنان بود. فریبی متافیزیکی برای به بند کشیدنِ آگاهیِ انسان. بشر در بندِ زمان زیست میکند، بیآنکه دریابد زمان، خود، یکی از مهارهای اوست.
دین امروز، در صورتِ نهادینهٔ خود، نه تنها ساختارِ باور بلکه منطقِ خشونت را سامان میدهد و از دلِ آن، قرنها جنگ و خونریزی برآمده است و میلیونها قربانی در پرستشِ نظامی که خود زادهٔ انسان است.
و اکنون، این نظامها از ارادهٔ واضعانِ نخستین خویش رها شدهاند. آنان دیگر قادر به سخنگفتن نیستند، زیرا گفتار از آنِ ساختار شده است، نه از آنِ گوینده. جهان به چرخهای خودآیین بدل گشته، و شاید بزرگترین پیروزیِ این نظامها همین باشد:
تواناییشان در حفظِ بشر در نادانیای سامانمند، در خوابی” هزارساله که نامش را «تمدن» نهادهایم”.
اگر بتوان در یک واژه گفت، جهان ما حقیقتش در پنهانبودن است، و زمینش، صحنهٔ فریبِ نهاییِ آگاهی.