این روزها هرچه می خوانیم انکار است. انکار هویتها، ارزشها، رنجها و ستمهای که در گذشته بر مردم افغانستان رفته و اکنون میرود. ما همهچیز را انکار میکنیم و فاجعهباری این داستان در آنجاست که این انکار به یک فرهنگ تبدیل میشود. تحمل دیگری در جامعه افغانستان سخت شده است، انگار همه رابطهها گسسته و ما از هموطنی به دشمنان ارزشها و تاریخ یکدیگر تبدیل شدهایم. این وضع دامن روشنفکران افغانستان را نیز گرفته است، به مخدری میماند که همه میدانند ضرر دارد، ولی چون به آن اعتیاد دارند، از بام تا شام بر طبل آن میکوبند. فردیت را نادیده گرفته و دیگری را بر نمیتابند. در افغانستانِ بحرانزده و جنگزده، این فاجعه است، فاجعهی که آرام شروع شده و اندک اندک راهی خود را در میان اقشار مختلف اجتماعی باز کرده است. فرهنگ حذف و انکار؛ فرهنگی که در آن نه تنها تنوع قومی، مذهبی و زبانی به رسمیت شناخته نمیشود، بلکه موجودیت «دیگری» تهدید تلقی میگردد.
این فرهنگ چگونه شکل گرفت؟
تاریخ افغانستان از آغاز تاکنون آکنده از نمونههایی است که در آن، گروههای سیاسی، اقوام یا حاکمان وقت، دیگر گروهها را بهصورت سیستماتیک انکار یا حذف کردهاند. از دوره عبدالرحمن خان که به نام «امیر آهنین» شناخته میشود، میتوان یاد کرد؛ کسی که ادعا میشود هزاران تن از هزارهها را قتلعام و هزاران خانواده را کوچ اجباری داد. در عوض، زمینهای آنان به اقوام خاص داده شد و با این اقدام، انکار و حذف به یک ابزار رسمی دولت تبدیل شد.
در دهههای پسین نیز این روند ادامه یافت. در دوران جنگهای داخلی، گرچه شعار اسلامی و وحدت ملی داده میشد، اما در عمل، نوعی صفبندی قومی و منطقهای شکل گرفت که هر گروه تنها خود را شایسته قدرت میدانست. این صفبندی در دوره طالبان به اوج رسید؛ طالبان نهتنها دیگر اقوام را حذف سیاسی کردند، بلکه سعی نمودند هویت فرهنگی، زبانی و مذهبی آنها را نیز از بین ببرند.
انکار دردها و ستمهای تاریخی اقوام دیگر، همان اندازه خطرناک است که خودِ ستم. وقتی یک قوم یا گروه سیاسی، نسلکشی، تبعیض یا کوچ اجباری را توجیه یا انکار میکند، عملاً به روایت رسمی قدرت تبدیل میشود و رنج قربانیان را به حاشیه میراند. این انکار، شکافهای قومی را عمیقتر میسازد.
گابریل گارسیا مارکز میگوید:
«ملتی که گذشتهاش را فراموش کند، محکوم به تکرار آن است».
فرهنگ حذف نهتنها گذشته را فراموش میکند، بلکه با تحریف آن، مسیر تکرار تراژدی را هموار میسازد.
برخلاف فرهنگ حذف، فرهنگ گفتوگو و پذیرش دیگری، اساس هر جامعه چندقومیتی و مدرن است. در اندیشه فیلسوفانی چون کارل پوپر، جامعه باز آن جامعهای است که در آن همه روایتها اجازه حضور دارند، و نقد بهجای سرکوب مینشیند.
در افغانستان امروز، بهجای درک متقابل، گفتمانهای غالب یا مبتنی بر شکوه و برتری قومیاند، یا سرشار از نفی دیگری. در رسانهها، شبکههای اجتماعی و حتی میان نخبگان، نوعی مسابقه برای اثبات مظلومیت خود و انکار مظلومیت دیگران وجود دارد.
پیامدهای خطرناک این وضعیت
تداوم فرهنگ حذف و انکار، دستکم سه پیامد جدی دارد:
از بین رفتن وحدت ملی: ملتی که بخشی از آن احساس کند حذف شده یا رنجهایش دیده نمیشود، هیچگاه احساس تعلق به «ملت» نخواهد داشت.
بازتولید خشونت: حذف هویتی، فرهنگی یا سیاسی یک گروه، در نهایت واکنشهایی خشن تولید میکند که به شکل جنگ داخلی، شورش یا مقاومت سر برمیآورد.
فروپاشی اعتماد اجتماعی: بیاعتمادی میان اقوام، اعتماد به دولت و نظام سیاسی را نیز سست میکند.
در نهایت؛ راهی جز پذیرش متقابل نیست
در دنیای مدرن، دیگر هیچ کشوری نمیتواند با یک قوم یا یک روایت اداره شود. تنوع نه یک تهدید، بلکه یک فرصت است. بهجای رقابت در انکار رنجهای یکدیگر، باید به گفتوگو و اعتراف به دردهای همدیگر برسیم. تنها با پذیرش متقابل، اعتراف به گذشته، و جبران تاریخی میتوان ملتی ساخت که همه در آن سهم و جایگاه داشته باشند. فرهنگ حذف، فرهنگ پایان است؛ اما فرهنگ پذیرش، آغاز یک زیست مشترک انسانی و ملی است.