تاریخ، در بستر خراسان بزرگ، نه چونان سلسلهای از رخدادها، بلکه همچون زنجیری از زخمها و انقطاعها ظاهر میشود، زخمهایی که ریشه در لحظهی تکوین افغانستان توسط احمدشاه درانی دارند. آن لحظه، تنها لحظهی تأسیس یک دولت نبود، بلکه آغاز فرایندِ حذف و حاشیهنشینیِ هستیهای دیگر بود، لحظهای که در آن قدرت، چهرهی خود را در نقاب قومیت و دین افراطی پنهان ساخت و به انکار چندگانگی و زیستهمبستگی بشری برخاست. از همانجا، دو بُرِ تاریخی بر جان خراسان فرود آمد: نخست، طرد اقوام و استقرار سلطنت تکقومی مبتنی بر استبداد؛ دوم، حذف زن، به مثابهی نفی نیمی از انسان، و راندن او به قلمروی سکوت و خاموشی.
اما اگر درانی، آغازگر این مسیر بود، عبدالرحمن در قرن نوزدهم، آن را به اوج جنونآمیزش رساند. او در حقیقت نه تنها به قتل انسانها پرداخت، بلکه به حذف امکان زیستن دست زد. در کشتار شصتودو درصدی هزارهها، ما با صرفاً یک جنایت یا جنگ مواجه نیستیم؛ بلکه با پروژهای متافیزیکی از ریشهزدایی مواجهیم: ارادهای برای کندن بنیان یک قوم از زمین خویش، برای بریدن رشتهی وجودیِ پیوند انسان و خاک. این کشتارها، نه فقط نماد خشونت، بلکه صورتبندی معماریِ وحشت بود، تا حضور هزاره ها، نه فقط از جغرافیا، بلکه از حافظه و امکان آینده نیز زدوده شود.
این همان آوانی بود که تاریخ خراسان بزرگ با آن تاریخ غنی از مدار طبیعی خود خارج شد و به تاریخِ حذف بدل گردید. عبدالرحمن، بنیانگذار منطق سیاسیای شد که بر حذف استوار بود: دیگر اقوام یا در سلطهی پشتونیزم اسلامی افراطی ادغام می شدند، یا نابود می شدند. این منطق، بر سراسر سدههای بعد افتاد.
گرچه در دوران امانالله خان که تجدد و تفکر مدرن داشت، لحظهای این سایه را پس راند؛ شاید باور داشت که «دیگری» نیز انسان است و حق زیستن دارد. در دورهی ظاهر شاه نیز، شدت و عریانی آن حذف کاهش یافت، هرچند جوهرهاش پابرجا بود. اما بازگشت داودخان و پس از آن حاکمان وابسته به شوروی، فصلی دیگر گشود: در این دوره، برای نخستین بار هزارهها به روزنههایی از مشارکت دست یافتند، از سلطانعلی کشتمند تا نمایندگان دیگر. این حضور اندک، نوید احیای هویت بود؛ هرچند هنوز در حاشیه، اما نه در سکوت مطلق.
این احیا، در دوران جنگهای داخلی و ظهور عبدالعلی مزاری، به شکلی دیگر قد برافراشت. مزاری، نه صرفاً یک سیاستمدار، بلکه حامل ایدهای بود: بازگرداندن هزاره به مقام سوژهی تاریخ. اما قتل او به دست افراطیون پشتونی، گواه آن بود که پروژهی حذف، هنوز پابرجاست و هر ارادهی ایستادگی، با مرگ پاسخ داده میشود.
با اینهمه، وضعیت هرگز به نقطهی آغاز بازنگشت. هزارهها در دو دههی اخیر، به عالیترین مناصب راه یافتند؛ از معاونت ریاست جمهوری تا حضور در ساختارهای کلان حکومتی. اما پرسش بنیادین همچنان پابرجاست: پس از گذشت ۱۳۳ سال از نخستین نسلکشی، و با وجود فرصت بیستسالهی بیمانند، نسل پسین هزاره چه کرد؟
پاسخ، تلخ و سهمگین است: هیچ. نسل نوین، در مقام یک کل، سکوت اختیار کرد و اگر نگوییم سکوت، باید گفت بیکفایتی. در ساختار قدرت حاضر بودند، اما از حضور، آفرینشی برنخاست. آنان نه به درمان زخم تاریخی پرداختند، نه به ایجاد راهی برای رهایی از چرخهی حذف. این وضعیت، بهدرستی نشان میدهد که فاجعهی تاریخی، تنها از بیرون تحمیل نمیشود، بلکه در درون نیز استمرار مییابد. جامعهای که زخمخورده است، اگر بهجای بازسازی خود، در رفاه نسبی و لذت حال غوطهور شود، به تداوم زخم یاری میرساند.
رهبران هزاره، بهخودیخود مقصر نیستند؛ مشروعیت آنان از مردم برمیخاست و اگر مردم نمیخواستند، آنان رهبر نمیبودند. این خود توده است که انتخاب میکند و در انتخاب، سرنوشت خویش را میسازد. پس اگر روند حذف و نسلکشی هنوز پابرجاست، نه صرفاً به خاطر ارادهی دشمن، بلکه به دلیل سکوت و رضایتِ ناخودآگاه جامعه است.
در اینجاست که باید به پرسش اساسی اندیشید: چرا برخی ملتها از فاجعه عبور میکنند و برخی دیگر در مدار آن گیر میافتند؟ یهودیان، پس از هولوکاست، به سوژهی تاریخ بدل شدند؛ آفریقاییان از دل بردگی، هویت نوینی آفریدند. اما هزارهها، هنوز در اسارت حافظهاند، نه در مقام سازندهی تاریخ. هزاره ها یادبود میگیرند، شمع روشن میکنند، آه و ماتم سر میدهند، اما یادبود، به خودی خود، تاریخ نمیسازد. تاریخ را تنها کنش میسازد، و کنش نیازمند عبور از غم و تبدیل آن به اراده است.
این حقیقت تلخ را باید پذیرفت: هیچ جامعهای با آه و زاری آزاد نمیشود. هیچکس از بیرون دست جامعهای را نمیگیرد که خود دست به کار نمیشود. و این همان بیکفایتی وجودی نسل پسین است: غفلت از آینده، غفلت از پیوند جمعی، غفلت از جهان امروز.
تا زمانی که جامعه در زندان انفعال بماند، چرخهی حذف ادامه خواهد یافت. و این چرخه، نه سرنوشت محتوم، بلکه محصول انتخابهای ماست.