روزی که آزادی پرندهاش را با بالهای شکسته بر زمین کوفت؛ روزی که سیاهی، چشمان وطن را بست. اما از دلِ آن تاریکیِ سهمگین، شمعهای پایداری افروخته شد! اینک، در برابرِ قامتِ خمیدهی تاریخ، با آوایی لرزان از شرم، اما با ارادهای پولادین، پوزشِ خویش را نثارِ مقاومتِ بیهمتایی شما زنان میکنیم و بر فردا عهد میبندیم.
روزی سیاه، روزی زخمی! «۱۵ آگیست ۲۰۲۱ » بر پیشانی تاریخِ ما، داغِ ننگی است بس گران.
سقوطِ ناگهان، توفانی بپا کرد: هزاران پیر و جوان، آوارهی باد شدند، ریشهکن از دیار. و نیمی از پیکرِ ملت – زنانِ سرزمینم – در خاکِ حقارت غلتیدند.
حقِ تحصیل، شکوفهای چیدنی شد بر بامدادانِ دختران. حقِ کار، رؤیایی مُرد در کفِ خیابانهای خاموش. حقِ آزادی، پرندهای شد با بالهای شکسته در قفسِ ترس. حقِ زندگی، گلیمی شد زِ غم، بر زمینِ هستیشان گسترانیده. سیاهی، اینگونه، بر چشمانِ وطن نشست.
معجزهای برای شیادان، کابوسی برای مردمان: سقوط، برای فرصتطلبان، موهبتی آسمانی گشت!
سپر کردند نامِ زن را، تاج کردند بر سَردَرِ منافعِ نامرام! و برای آنان که در خوابِ غربت میزیستند، دروازهای گشود به رویاهای دور. اما برای اکثریتِ مطلق؟ تلخترین روز، سیاهترین لحظه، منفورترین ساعت! روزی که آرزوها را، زندهزنده، به گورِ نومیدی سپردند.
روزی که زندگی، به قرونِ وسطا پرتاب شد؛
عصرِ بردهداری، روزگارِ ذلت، فصلِ نگونبختی!
بارِ دیگر، زیرِ یوغِ مردانی افتادند که زن را “ابزار” میخوانند:
ابزاری برای بقای نسل، وسیلهای برای ارضای شهوت، بردهای جنسی برای کامجویی. هیچ حقی؟ هیچ ارزشی؟ جز این بهرهکشیِ پست؟! و توجیهی به نامِ خدا! وای بر روزی که نامِ خداوندِ رحمان، پوشش شود برای این جنایت! میگویند: “زن را همچون مرغ و گوسفند آفرید، برای رفاهِ مرد!” میخوانند این بردگی را “امتیازِ الهی”! خدایی که رحمتاش جهانیان را فراگرفته، چگونه روا دارد چنین ستمی را؟! عقلشان کجاست؟ تاریخ، گورِ چنین هیولاهایی است: از شرق تا غرب، از شمال تا جنوب، هرکه پایهاش بر ستم و جهل نهاده، خود، تباهیِ خویش و یارانش را فراهم ساخته. نشانِ نابودیاش، بر صفحهی روزگار، خونین و روشن است. اما در ژرفای تاریکی، ستارهای میدرخشد! هرچند جهان و منطقه، گواهِ تداومِ این حکومتِ قبیلهایِ بدوی است، اما من باور دارم:
پشتِ هر سیاهی، سپیدهای خوابیده است. پسِ هر سختی، گشایشی نهفته است.
ای زنانِ سرزمینم! ای خواهران، دختران، مادران، همسرانِ دلسوخته! شما که چهار سال است، همچون شمعهایی سوزان در تندبادِ شلاق و ستمِ سیستماتیک ایستادهاید، شجاعتتان بیسابقه، پایداریتان حماسهآفرین، ایستادگیتان مایهی افتخار است! این ظلمتکده نیز، چون دیگر تاریکیها، سپری خواهد شد. این سختی را نیز، به نیروی ارادهی نسلهای آگاه، پشتسر خواهیم نهاد.
عدالت را تحقق خواهیم بخشید. آزادی را در خاکِ این سرزمین، بار دیگر، ریشهدار خواهیم ساخت.
و اکنون پوزشی از ژرفای جان:
من، نه از جایگاهِ “جنسِ برتر”، که چون “انسانی برابر”، در برابرِ شما، بانوانِ گرانقدر، سرافکندهام و پوزشخواه! پوزش، نه برای آنچه من کردهام، بلکه برای آنچه نکردهام! برای سکوتی که زخمی شد بر پیکرِ آزادی. برای دستانی که در اعتراض، به اندازهی کافی بلند نشد. برای فریادی که در گلویم خفه ماند، و نتوانست سدّی باشد در برابرِ این سیلِ ستم و نابرابری. این عذابِ وجدان، زخمی ناسور بر جانم خواهد ماند.
تا زندهام، این سرافکندگی را با خود خواهم برد.
چرا که سکوتِ ما – مردانِ به ظاهر بیگناه –
خونریزیِ ستمگران را آسانتر ساخت.
سکوتِ ما، آجرِ دیوارِ زندانی شد که شما را در خود کشید.
و سخنِ پایانی:
میدانم پوزش، درمانِ دردِ دیرینه نیست،
مرهمِ زخمِ ژرفِ آزادیستیزان نمیشود.
اما این، کمترین کاری است که از دستم برمیآید:
فریادی است از ژرفای وجدانِ بیدار،
تکانی است برای رهایی از خفتِ سکوت،
و نفسی است برای توان یافتن،
تا در کنارِ شما،
برای فردایی روشنتر،
جانفشانتر بکوشم.
تا روزِ آزادی،
این پوزش، مشعلی باشد بر راهِ پیکارِ بیامانمان.
به امیدِ سپیدهدمی که در آن، کرامتِ انسان – زن و مرد – بر تارکِ افغانستان بدرخشد.